ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
من...
حدود سه سال پیش تصمیم به نوشتن خاطراتم کردم . در بلاگ اولم تقریبا بیست و پنج هزار نفر به خواندن خاطراتم آمدند . از آنروز به حالا دوستان بسیار ارزشمندی در میان این خوانندگان پیدا کردم .
نوشتن خاطراتم به من کمک کرد تازندگیم را از بعدی کاملا متفاوت نگاه کنم . نوشتن خاطراتم تسکین روح خسته ام بود. با نوشتن خاطراتم تمام روزهای گذشته از جلوی چشمانم رژه رفتند و بار دیگر تمامی روزهای تلخ و شیرین زندگیم را تجربه کردم .
من شهره هستم .
متولد ششم دیماه هزار و سیصد و چهل و پنج در تهران بیمارستان میثاقیه .
هم اکنون در کنار همسرم کامبیز و یگانه دخترم طنین در جنوبی ترین قسمت آلمان نزدیک کوههای آلپ به زندگی مشغولم . امروزم مثل دیروزاست و فردایم همانند امروز. پنداری ناگهان خاطره ها دیگر به وقوع نمی پیونند .دغدغه ایی ندارم فقط بیست سال آزگار است که بدنبال وطن میچرخم ...بدنبال مکانی که به آن متعلق باشم . بیست سال بدون خانواده زندگی کردم . از 19 سالگی شانس زندگی در کنارشان را نداشتم . تقصیر هیچکس نبود جز سرنوشت .
در کجا میمیرم را نمیدانم ...اگر که در روزی آفتابی روی صندلی چوبی کنار درخت بید مجنونی باشد بد نیست ...فعلا که هستم گاه بزور گاه بی علاقه و گاه پر از عشق و امید و احساس.
این شما و این خاطرات من .
آغاز...
در خيابانی بنام خواجه نظام الملك بدنيا امدم. خيابانی عجيب و غريب پر از سرو صدا, پر از انسانهای بددهن, پر از مغازه های قديمی, پر از لات, پرازآشغال , پر از زندگی . در اين خيابان هيچوقت تنها نبودی . من در خانواده ايی بدنيا امدم كه از افراد سرشناس آنجا بودند.
پدر بزرگ و مادربزرگم زمانی كه ميان سال بودند اين خانه را با دست خود ساخته بودند. خانه ايی بزرگ با حياطی بزرگ . خانه ايی آجری با آب انبار قديمی كه از آن استفاده ايی نميشد و فقط از يك سوراخ گرد ميشد درونش را نگاه كرد . من با مادر و پدر برادر و مادربزرگم در اين خانه زندگی ميكردم.
مادرم ۱۶ ساله بود كه با پدر ۲۳ ساله ام ازدواج كرد. تا شب قبل از عقد پدرم را نديده بود و نميشناخت . تعريف ميكرد كه بعدها عاشقش شده عاشق دلباخته. مادرم زنی پر صبر و حوصله و پدرم مردی خوش سخن و اهل حال ....انقدر اهل حال كه از زمان نو جوانی ترياكی شد. مادرم ۱۷ ساله بود كه برادرم بدنيا آمد. پسر كاكل زری كه برای مادرم همه چيز بود. بارها تصميم به ترك پدرم گرفت ولی عشقی كه به او داشت جدايی را سخت ميساخت , برميگشت و ميسوخت و ميساخت. پدرم هم به بيمارستان ميرفت و ترك ميكرد و دوباره شروع ميكرد. از جريان ترياكی بودن پدرم خبری نداشتم. پدرم را ميپرستيدم.
پدرم انسانی بود روشن انسانی منحصر بفرد دست و دلباز ,با كلاس و خانواده دوست. مردی خوش تيپ و قابل توجه زنان. مردی كه با سخنان خوش همه را شيفته خود ميساخت. با دين و خدا سرو كاری نداشت. صدای خوشی داشت, عاشق جدول بودو عاشق زندگي.
مادربزرگم زنی بود مومن كه هميشه با پدرم بخاطر عقايد دينی جنگ و دعوا داشت. زنی با ديسيپلين خاص خود ,كه در ايام جوانی اسب سواری و زبان فرانسه آموخته بود . زنی دنيا ديده كه بارها به اروپا سفر كرده بود. زنی كه تمام فاميل به او احترام ميگذاشتند. كيف پول كوچكی داشت كه هميشه در يك دستمال می پيچيد و در سينه خود جای ميداد. بعد هر روز پول خردهای خود را ميان نوگان تقسيم ميكرد. مادر بزرگم بوی جا نماز ميداد. بوی زنجبيل!!!
خانه ما هميشه پر مهمان بود وسفره هميشه رنگين . غمی نبود بجز دوری و از دست دادن عزيزان.
زندگی زيبا بود و پر شور.
خاطرات اينجا و آنجا...
خيابان خواجه نظام الملك را خواجه گدا ميناميدند. خيابانی پر رفت و آمد . روبروی خانه ما يك نانوايی بود كه هر از گاه شاطرش شلوار خود را به پايين ميكشيد كه زنهای محله آلت بی مصرفش را ببينند. مغاره ايی بود برای ظرف و ظروف مسی كه پيرمردی هر روز ساعتها مشغول چكش زدن به اين ظروف بود و هيچوقت هم مشتری نداشت. پايين خانه ما چندين مغازه بود از قبيل داروخانه , بقالی علی جان, مرغی, بزازی, سلمانی و در كنارش قنادی. چند صد متر آنطرفتر سينما. برای احتياجات روزانه همه چيز بود بجز آرامش.
محله پر لات بود نه از آن لاتهای بيسر و پا, بلكه لاتهای جاهل پيشه كه با دستمال يزدی راه ميرفتند "موخلص شما... چاكر شما " ميگفتند. روزها شيشه ودكا را در بشكه آب همگانی ميگذاشتند و غروبها بساط ماست و خيار ميچيدند و بسلامتی هم مست ميكردند. جوانهای محله هم در گوشه و كنار حشيش ميكشيدند و به دختران متلكهای عجيب و غريب میگفتند. پسر مرغی زير خانه با صدای بلند پينگ فلويد گوش ميداد و سر مرغها را ميزد. درويشی داشتيم قد بلند ,سياه پوش با خرقه و كشكول, با ريش سفيد و عصايی كه او را هدايت ميكرد. مرد درويش كور بود, ولی هميشه ميگفتند چشمانش ميبيند ,شايد هم كه باچشم دل ميديد. از دور صدای خواندنش به گوش ميرسيد و در راه مايحتاجش را مردم محل تامين ميكردند. من از او هميشه وحشت داشتم زيراكه طنين صدايش تنم را ميلرزاند.
همسايه ها اكثر پر بچه بودند. مردمان محل اكثرا از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند بچه های خود را برای واكس زدن كفش و فروختن شانسی و زولبيا باميه به بيرون ميفرستادند. بچه هايی بی تربيت و كثيف كه هميشه با ديدن من زبان درازی ميكردند بيلاخ نشان ميدادندو به باسنشان ميكوبيدند . مادرم هميشه از بيرون فرستادن من و برادرم كه ۵ سال بزرگتر بود خودداری ميكرد. ما از پولدارهای محل بوديم. زيرا كه هر وقت مهمان داشتيم ماشينهای ترو تميز جلوی خانه پارك بودند و همه اين جقلهای محله دورشان جمع ميشدند و خانه ما را زير نظر داشتند.
چه خيابانی بود خواجه گدا....چه خيابانی بود پر از زندگی .
بوي خوش كودكي...
ايام كودكي ايامي بود خوش. با بوي خوش, رنگ خوش ,آهنگ خوش. ناخوشي هم بود, اما خوشي سر بود. خانواده پدري من اكثرا در تهران سكونت داشتند. خانواده اي وابسته به هم ,متمدن ,خوش برخورد ,دست ودلباز و آزاد . روزهاي جمعه خانه پر بود از صداي خنده و موزيك و بچه ها . با بچه ها به پشت بام خانه ميرفتيم و از آن بالا مردم آزاري ميكرديم. مادرم تمام روز در حال پخت و پز بود و شست و شو . بعد از خوردن ناهار همه به دور هم مينشستند و دل ميدادند و قلوه ميگرفتند . خانمها سر لباس و مدل موي تازه گوگوش و هايده و مهستي صحبت ميكردند . آقايان بحث سياسي. ما هم يك سرمان به بازي بود و سر ديگرمان ميان حرف بزرگترها. تلويزيون رنگي داشتيم و همه رنگارنگ ميديدند.
عيدها پر بود از خاطرات خوش .با چه شوقي لباس و كفش نو را ميپوشيديم و از ديدن برق كفش ورني هيجان زده ميشديم. مردان فاميل به زنان فاميل سكه ميدادند سكه هاي طلايي. ما بچه ها هم از بوي اسكناسهاي نو مست بوديم. عيدي ها را روزي چند بار ميشمرديم. برادرم هميشه دلم را ميسوزاند, چون دسته اسكناسش هميشه پر بارتر بود. خيابانها پر بود از مردم با لباسهاي نو ,لبهاي خندان. همه جا بوي عيد بود....واي چه بويي.
خانواده مادري من همه شمالي بودند. تابستانها براي گذراندن تعطيلات به كنار دريا ميرفتيم. خانه پدربزرگ و مادربزرگم هم پر بود از بوهاي فراموش نشدني. بوي ماهي ,بوي نم , بوي آب چاه, بوي سير ترشي.... دريا هم خوشبو بود . صبح ها شير گاو تازه ميخورديم و تخم مرغ محلي. خانواده مادري من خانواده ايي بود ساده و مومن. پدربزرگم مردي بود سختگير و نمازخوان. مردي ديكتاتور كه براي مادربزرگم هيچ ارزشي قائل نبود. مادربزرگم زني بود ساده و هميشه لبخند به لبانش بود. زني پر صبر كه از ۱۳ سالگي به عقد پدربزرگم در امده بود. سواد نداشت و زندگيش فرزندانش بودند. دايی ها و خاله ها هم هميشه لی لی به لالای ما ميگذاشتند . خواهرزاده های تهران نشين بوديم.
تفاوت ميان خانواده پدري و مادري من از زمين تا آسمان بود. ولي هر دو بو ي خوش زندگي ميداد.
باباپيره...
ايام دبستان را در جاده قديم شميران دبستان شيد گذراندم. دبستان ملي كوچكي بود . از خانه تا مدرسه راه درازي را ميرفتم. مردي پير در خانه ما زندگي ميكرد, كه به او باباپيره ميگفتيم ,هميشه به همراه او به دبستان ميرفتم. بابا پيره كمك خانواده بود ,مردي بيسواد از دهاتي بنام سراب كه نزديك اردبيل بود .فارسي را نميدانست ,ما تركي ياد ميگرفتيم. ريش كاملا سفيدي داشت و كله ائي بدون مو. پيرمردي با كلاه نمدي ,پالتو بلند خاكستري كه هميشه, حتي تابستانها نيز آنرا بتن داشت. چپق ميكشيد ,توتونش را در كيسه پارچه ايي در جيب بغل ميگذاشت. سرفه هاي بدي هم ميكرد. پيرمرد بسيار نيرومندي بود.
بياد دارم كه كمد دودره اتاق خواب مادر وپدرم را به تنهايي به دوش ميكشيد و به اتاق ديگري ميبرد . قالي بزرگي را ميشست و بتنهايي در پشت بام پهن ميكرد. و من با دهاني باز هميشه به او خيره ميشدم. باباپيره را خيلي دوست ميداشتم .هميشه بر پشتش مينشستم و به من سواري ميداد. مدام هم ميگفت بخور بخور چاق بشيني. زيرا كه من بسيار لاغر و نحيف بودم. شبها هميشه كاسه ايي شير با نان تليت كرده ميخورد و من نيز با او شريك ميشدم.
مزه اش هنوز بيادم هست. باباپيره هر چندوقت يكبار براي دادن خرجي به خانواده اش به دهاتش ميرفت و وقتي برميگشت هميشه با خود كره خانگي و گوشت قرباني مياورد.هميشه حامي من بود. زماني كه برادرم سر به سرم ميگذاشت , باباپيره را به جانش ميانداختم.
روزي به دهاتش رفت و ديگر برنگشت . بخاطر دارم كه بر سر سفره نهار نشسته بوديم پسرش آمد و خبر مرگ باباپيره را آورد. آنروز ديگر كسي چيزي نخورد همه ساكت بودند و حرفي نميزدند . من روزها گريه ميكردم. با رفتنش خانه خالي بود و من هميشه در كاسه ايي كه در آن شير ميجوشاند شير گرم با نان تليت ميخوردم . هنوز بوي توتون چپقش بيادم هست.
يادش بخير و روحش شاد.
روي ديگر زندگي...
بعد از مرگ باباپيره خانواده ما درگير سلسله ايي از اتفاقات بد شد. عمه ام از شوهرش طلاق گرفت و با ۲ پسر عمه ام به خانه ايي نقل مكان كردند , كه بعد از چندي بر اثر تركيدن كپسول گاز اتش گرفت. پسر عمه بزرگم , مادربزرگم و رختشور خانواده معصومه خانم هنگام انفجار كپسول در خانه بودند.پسر عمه ام از شيشه شكسته خود را به بالكن رساند و با صداي بلند تقاضاي كمك از مردم خيابان كرد و دچار سوختگي عميقي نشد. ولي مادربزرگم و معصومه خانم در آتش سوختند و ماهها در بيمارستان بسر ميبردند. خاطرات آنزمان هنوز براي من كه ۷ يا ۸ سالي بيش نداشتم همواره توام با بوي سوختگي و بوي بد بيمارستان ميباشد. مادربزرگم بعد از ماهها بهبودي يافت و به خانه آمد . ولي معصومه خانم بخاطر اثرات شديد سوختگي ديگر امكان كار كردن را نداشت و خانواده ما خرجي زندگيش را تامين ميكرد. پسر عمه بزرگم بعد از مدتي ايران را به قصد تحصيل ترك گفت. عمه ام نيز بخاطر سرخوردگي اجتماعي و تنهايي و زندگي سخت يك زن طلاق گرفته ,قصد ترك ايران را كرد و به آمريكا رفت. مادربزرگم مريض شد . بعد از معاينه هاي پي در پي مبتلا به سرطان كبد شده بود. غم دور بودن دخترش و نوه اش و همچنين از دست دادن يك پسرش در ايام جواني بيماريش را تشديد كرد و به حالت كما افتاد.
خانه ديگر گرم نبود و صداي خنده از جايي به گوش نميرسيد. سكوت سنگيني بر زندگي ما حكمفرما بود. حتي ديگر ما بچه ها هم حوصله بازي و سر و صدا را نداشتيم. مادربزرگم ۵ ماه در كما به سر ميبرد. چشمانش به سقف اتاق دوخته شده بود و مانند مرده ايي بود كه نفس ميكشد. با صداي بلند نفس ميكشيد, شب و روز را با صداي نفسهايش ميگذرانديم , تا به ناگهان روزي ديگر صدايي به گوش نرسيد.
مادر بزرگم نيز رفت و به همراه او لحظات خوش زندگي نيز كمتر و كمرنگتر شدند. شايد هم كه من بزرگ شده بودم و زندگي را با چشمان ديگري ميديدم. نميدانستم كه چرا همه ضجه ميزنند و به سينه خود ميكوبند؟ نميدانستم كه چرا بايد سر مزار مرده قران خوان بيايد و با صدای غم انگيز خود به زخم از دست دادن عزيزی نمك بپاشد؟ نميدانستم كه چرا سوگواری چهل روز به طول ميانجامد ؟ نميدانستم چرا نبايد خنديد , بازی كرد , شاد بود؟
از آن زمان مرگ هراس انگيز بود, پديده ايی بود كه بايد از سر راهش ميگريختم. مرگ سياه بود و ترسناك. زندگی تنها نبود, حال همنشينی داشت بنام مرگ .
دگرگوني...
خيابان خواجه گدا شلوغ تر از هميشه بود. پدرم هر شب به راديوهاي خارجي ايراني زبان گوش ميداد. ميگفتند ...شاه ظالم است ....زندانيان سياسي را شكنجه ميكند...مردم بيگناه را به زندان مي اندازد. شبها در تلويزيون زندگيش را در كاخ بزرگش به همراه خانواده اش در جاه و جلال به نمايش ميگذاشتند و از طرف ديگر حلبی آباد های تهران را نشان ميدادند. من به ياد دارم كه پدرم به او ناسزا ميگفت. پدرم در ايام جواني , قبل از ازدواج در حزب توده فعاليت داشت . او هميشه مخالف شاه و خاندان پهلوي بود.
براي من همه چيزعجيب بود . حدود ۱۲ سال داشتم. برادرم اكثرا خانه نبود و من از تنهايي بعد از مدرسه از پشت پنجره به خيابان مي نگريستم. جوانهاي محل ديگر بيكار و الاف نبودند و همه با هم پچ پچ ميكردند. اعلاميه پخش ميكردندو كتابهاي سياسي ميفروختند. مسجد محل با بلندگو در خيابان مردم را به گردهمائي دعوت ميكرد.
روزي از روزها پرچمي را كه حاوي يك آيه قران بود , از يكطرف به خانه ما و از طرفي ديگر به خانه همسايه روبروئي وصل كردند. پدرم خشمگين بود , ولي چيزي نگفت و براي حفظ آبروي خانوادگي سكوت كرد.
نيمه هاي شب از صداي وحشتناك كاميون از خواب پريديم ! خانه مثل روز روشن بود. مادرم با ترس داد ميزد : ...اين چيه؟ خونه چرا اينجوري روشنه ؟اين كاميونها جلوي خانه ما چه مي كنن ؟ .... از پنجره كه به بيرون را نگاه كرديم ۳ كاميون ارتشي با تعداد زيادي سرباز كه نورافكنهاي خود را به خانه ما و همسايه روبرو نشانه گرفته بودند , ديديم. همه وحشت زده بوديم. مادرم گمان ميكرد كه لابد پدرم باز جائي حرفي ضد رژيم زده , كه حالا به دنبالش آمدند. در همين افكار بوديم كه با صداي بلند گو اعلام كردند, كه تمام افراد داخل خانه بايد به بيرون بيايند. هوا سرد بود و ما همه لباس خواب بتن داشتيم. پدرم كه هميشه از درد كمر رنج ميبرد , با عصاي خود به بيرون رفت و با سربازان شروع به صحبت كرد. بعد همه ما در كنار پياده رو رديف ايستاديم . به ما گفتند دستا بالا !!!! سرباز با نور افكن خود به صورتهايمان ميتابيد و به سرباز ديگري ميگفت...اين دستگيره....به من و برادرم كه رسيدند , مادرم سرشان داد زد كه آقا اين چكاره ايه ؟ اينا بچه ان ميترسن..!! من فكر ميكردم كه مگه ما قاتليم؟ ميلرزيدم از سرما ,از ترس. در اخر از پدرم پرسيدند كه اين پرچم چيست؟... و تازه براي همه دليل اين حمله مسلحانه روشن شد. يكي از دائي هاي من نيز ميهمان ما بود . بعد از ساعتها پرس و جو پدرم و دائي ام را با خود بردند. به كجا؟ هيچكس نميدانست.
يك هفته از آنها بيخبر بوديم. مادرم به هر دري زده بود, ولي هيچ خبري نگرفته بود. تا پسر عموي پدرم كه سرهنگ بر جسته نيروي هوائي آنزمان بود و از سو گليهاي شاه موضو ع را دنبال كرد و پدر و دائي ام را در يكي از زندانها يافت. جرمشان " آويزان كردن پرچم ضد رژيم ". بعد از ۱۲ روز هر دو آزاد شدند. پدرم حال خوشي نداشت, ديسك كمر و نكشيدن ترياك در زندان ضعيفش كرده بود. دائي ام نيز از بس كتك خورده بود يك قسمت سالم در بدن نداشت و هفته ها در معاينه و معالجه بسر ميبرد.
من نميدانستم كه چه اتفاقي افتاده ؟ .. فقط ميدانستم كه مردم شاه را نميخواهند. ميدانستم كه حادثه ائي در حال وقوع است. حادثه ائي كه همه را مظطرب و پريشان كرده بود.
زندگی دگرگونی جديدی را تجربه ميكرد.
انقلاب...
وضعيت عجيبی در خيابان ما حكمفرما بود. تمام تصاوير آنزمان همانند كابوسی , در ذهن من نقش بسته اند. كاميونهای ارتشی , تانك ,موتورسواران مسلح, دخترو پسرها روی وانت بار با لباسهای چريكی , پنجره های شكسته, بوی باروت ,صدای تير اندازی ,فرياد مرگ بر شاه. جوانها با بلندگو زمان راه پيمائيهای متعدد را اعلام ميكردندو دارو جمع آوری ميكردند.
برادرم به همراه دوستانش زير پلكان خانه كوكتل مولتف ميساخت و من هم دستيارش بودم. همه جا سخن از انقلاب بود. فرياد استقلال و آزادی بگوش ميرسيد. هيچكس ,هيچگاه از خود سوال نكرد كه از كجا به ناگهان اسم خمينی و جمهوری اسلامی بر سر زبانها افتاد؟ قبل از آن سخن از دموكراسی بود. بعد شبی از شبها خمينی را در ماه ديدند!!!!... مردم در خيابان به آسمان نگاه ميكردندو جل الخالق ميگفتند. ما هر چه نگاه كرديم چيزی نديديم . مردم همه انگار جادو شده بودند. پدرم ميگفت اينها همش توطئه ست.
من با مغزی پر از واژه های گوناگون , فقط احساس غريبی داشتم . به خود ميباليدم كه از بچه های انقلابم. يكشب به راهپيمائی رفتم. تا چشم كار ميكردآدم بود, همه فرياد آزادی ميكشيدند, همه هوائی تازه ميخواستند. اگر دانشجويان و معلمين و افراد تحصيل كرده ميدانستند كه زمانی ثمره انقلاب پرشكوهشان حكومت استبداد امروزيست , از جان و مال خود نميگذشتند. انقلابی كه ميليونها جوان جانشان را برايش فدا كردند.با آنهمه عشق و از خود گذشتگی , برای فردائی بهتر ,فردائی برتر.
بناگهان دولت موقتی بر سر كار آمد و همه چيز به راه ديگری كشيده شد. حجاب اجباری شد , همه چيز اسلامی شد , حتی اسلام هم اسلاميتر شد.
من دختری ۱۲ ساله , ميدانستم كه در كشوری زندگی ميكنم كه مردمانش حقيقت را نميشناسند
مردمی كه احساسشان همواره بر منطقشان غلبه ميكند.
مردمی كه راه و رسم اعتراض را نميدانند.
مردمی كه برای انچه دارند ارزش قائل نيستند و انچه را كه ديگران دارند ميخواهند.
مردمی كه غرورشان را بر شعورشان ترجيح ميدهند.
مردمی كه دين را نشناخته پذيرفته اند.
انقلاب تلخ شد. از انزمان به بعد همه جا تاريك و تنگ شد. انقلاب واژه ائی بود, غريب كه معنای اصلی خود را گم كرده بود.
و من ميترسيدم.
...اشك از چشمانم جاريست...
پدرم ...
پدرم انسان با ارزشی بود. مردی بود خوش قيافه، خوش سخن ،بذله گو، دوست داشتني. پدری بود بينظير ، مهربان ،با احساس. بینهايت به همسر و فرزندانش و همچنين خانواده اش احترام ميگذاشت . او در خانواده پدری خود با قوانين و ضوابط بسياری رشد كرده بود . پدربزرگم مردی بود ديكتاتور، كه قوانين سختی را در خانه حكمفرما كرده بود. اما پدرم به ساز او نميرقصيد. گردش و تفريح را بسيار دوست ميداشت ،با دوستانش به كوه و دشت ميرفت و به عيش و نوش مشغول بود . گهگاهی روزها به خانه نميامد. گاو پيشانی سفيد خانه بود. در همان سنين جوانی بود كه به اعتياد رو اورد. در آغاز تفريحی بود، و لی بتدريج به يك ترياكی تمام عيار تبديل شد.برادر كوچكش عاشق شد و از آنجائی كه در خانواده پدريم رسم بر اين بود كه اول فرزند بزرگتر خانواده ازدواج كند، از پدرم خواهش كرد كه پا پيش بگذارد تا او نيز به عشقش برسد. پدرم كه متوجه شده بود، عمويم از عشق و از درد دوری معشوق روزهای سختی را ميگذراند ،به نزد مادرش رفت و گفت كه زن ميخواهد. مادرش بسيار متعجب شد، چون پسر بزرگش هميشه از ازدواج وحشت داشت و بر اين باور بود كه انسان سالم ازدواج نميكند . جستجو شروع شد، به بندرپهلوي رفتند، زيرا كه شنيده بودند دختران محجوب و خانه داری دارد. روزها مادرم را تحت نظر داشتند و بعد مراسم خواستگاری انجام شد و چندی بعد مراسم عروسی در گرفت . پدرم ميگفت مثل سگ پشيمان بودم.
بعد از ازدواج پدرم ، عمويم نيز به سرعت داماد شد. ولی از بخت بد زندگي، چهار سال بعد از ازدواجش ،بر اثر حمله قلبی در گذشت. يك دختر و يك پسر از او بجای ماند.
پدرم هم متاهل شد . در آغاز هنوز به شب نشينيهای خود ادامه ميداد و احساس مسئوليت نميكرد، ولی وقتی مادرم حامله شد و برادرم به دنيا آمد، به خود آمد و از آن به بعد پدر شد. پدر خانواده . ولی معتاد بود. هر روز ميكشيد. براي كشيدن ترياك هميشه به اتاق كوچكي كه در گذشته محل خواب باباپيره بود و در كنار بالا پشت بام قرار داشت ،ميرفت. در آنجا وسايل ترياك كشي را زير تخت پنهان كرده بود. هميشه بعد از ظهرها كه از سر كار به خانه ميامد ، نهارش را ميخورد و بعد براي يك ساعتي به اتاق بالا ميرفت . من تا به آن روز هيچوقت از خود سوال نكرده بودم كه چرا پدرم هميشه بعد از خوردن نهار هوس رفتن به بالاپشت بام را ميكند؟
یکروز بعد از نهار كنجكاوي غريبي با من بود. از مادرم پرسيدم: مامان پاپا كجاست؟ مادرم گفت كه او براي كشيدن سيگار به بالا پشت بام رفته!!.. مخفيانه و با قدمهاي آرام ،از ترس مادرم به طبقه بالا رفتم ,در چوبي بزرگ را خيلي آرام گشودم و پدرم را ديدم كه پاي منقل نشسته و وافوري به دست دارد و مشغول كشيدن ترياك است. شكه شدم . پدرم سرم داد زد و گفت: برو پائين ببينم ... با حس سر خوردگي از پله ها پائين امدم. چيزي در من شكسته بود. پدرم را ميپرستيدم او برايم خدا بود، حال اين خدا ، اين انساني كه به حد پرستش دوستش ميداشتم ،معتاد بود.
در تلويزيون برنامه هاي متعددي در مورد اعتياد ديده بودم و نميخواستم كه پدرم هم جزو آن انسانهاي معتاد كنار خيابان باشد. از آن روز به بعد ديگر با او سخني نگفتم. مادرم به من ميگفت كه پدرم چپق ميكشيده به ياد بابا پيره!!! ولي از مادرم هم رنجيدم . احساس ميكردم كه بزرگترها برای بچه ها ارزشی قائل نيستند و احساسات آنها را به بازی ميگيرند. پدرم از آن روز تصميم به ترك گرفت.
روزي شنيدم كه به مادرم ميگفت:" وقتي دخترم باهام حرف نميزنه زندگيم ارزشي نداره بايد بذارمش كنار ...." و همين كار را هم كرد .از آنروز به بعد ترياك را كنار گذاشت. شبهاي بي برقي انقلاب در نور شمع ميديدم، كه چه دردي را بر جان خريده...ميلرزيد ,از درد به خود مي پيچيد. مادرم بالاي سرش بود، همه نگران بوديم .من دوباره با او حرف ميزدم. تاب ديدن درد كشيدنش را نداشتم ،او را ماساژ ميدادم و در كنارش بودم.
پدرم برايم همه چيز بود. و ميدانستم كه من نيز همه چيز او هستم. به او افتخار ميكردم . پدری كه برای عشق به فرزندانش اعتياد چندين ساله اش را كنار گذاشت.
دهكده ساحلي...
بعد از واقعه غم انگيز انقلاب پدرم بيكار شد . شركتي كه د رآن بعنوان حسابدار قسم خورده ،سالها اشتغال داشت، مصادره شد . پدرم بعد از بيكاري و ترك اعتياد ، تصميم به كوچ گرفت. به بندرپهلوي ،زادگاه مادرم. من و برادرم راضي نبوديم، تهران زادگاهمان بود، تمام دوستان و فاميلها در تهران بودند و دل كندن از ان كار دشواري بود. ولي بناچار بايد مي پذيرفتيم . خانه قديمي خاطره ها را با قيمت بسيار اندكي فروختيم و به شمال رفتيم.
در دهكده ساحلي، شهرك كوچكي در نزديكي بندر پهلوي، خانه ايي ويلائي نزديك ساحل و دريا كرايه كرديم و زندگي ديگري را شروع كرديم. زندگی در كنار دريا حال و هوای ديگری داشت. انگار كه هميشه به تعطيلات امده بوديم. دهكده ساحلی شهركی بود خصوصی كه در زمان شاه ورود به آن برای همگان ازاد نبود. شهرك دارای حدودا ۵۰۰ ويلا بود كه در اكثر آنها فقط تابستانها كسی زندگی ميكرد. جوانها در خيابانها به گشت و گذار ميپرداختندو همه يكديگر را ميشناختند. شبها خانمها بدون حجاب در نهايت آرامش با هم قدم ميزدند. گل ميگفتند و گل ميشنيدند. بعد از مدتی دوستان زيادی پيدا كردم و حال ديگر زياد دلتنگ تهران نبودم
.پدرم در بندرپهلوی فروشگاه لوازم خانگی باز كرد. با اينكه كاسب نبود ،فكر ميكرد كه كار آزاد تنها راه فرار از بيكاريست. دوران دبيرستان را در بندر پهلوی گذراندم. يكسال بعد از انقلاب جنگ در گرفت. حجاب اجباری شده بود.حال ديگر در دهكده نيز كم كم زنان پوشش خود را به همراه داشتند.
سپاه پاسداران يكی از جمله ظهورات عجيب و غريب انقلاب بود. يك مشت انسان بيكار و بيسواد ماموريت داشتند، بجان مردم كوچه و خيابان بيافتند و عقده های چندين و چند ساله خويش را بر سر آنان خالی كنند. اصلا بخاطر ندارم كه چرا زنان ايرانی راضی به داشتن حجاب شدند ؟ فقط ميدانم كه حجاب اجباری بود. دهكده هم سپاه پاسداران خود را داشت و شخصی مخوف، با ريشی كه از ناحيه پيشانی تا به زير گلو ادامه داشت و او را بابائی ميناميدند ،مسئول سپاه انجا بود.
روزی من با دوچرخه ام و روسری كه بر روی شانه های خود انداخته بودم، به خانه ميرفتم كه ماشين اين انسان حيوان نما از كنارم رد شد و شديدا ترمز كرد. مردك پياده شد، به من دستور ايست داد و بعد از من پرسيد كه چرا روسری را به روی شانه هايم انداخته ام.... اگر كه آنرا بر سر كنم، بزودی به تمدن بينظيری خواهيم رسيد. به او نگاهی انداختم و گفتم حاضرم اگر كه به تمدن ميرسيم ۱۰ روسری را با هم به سر كنم ،كه شايد زودتر به تمدن برسيم و از شر اين تكه پارچه مزاحم خلاص شوم.
از آنروز بابائی با من ميانه خوبی نداشت. هر روز و هر ساعت به هر دليلی جلويم را ميگرفت . ديگر لحظه ائی نبود كه بابائی روزم را خراب نكند. وقتي با دوستان به رستوران ميرفتيم تا نوشيدنی بنوشيم ،بابائی با چند پاسدار مسلح ميامد و ما را از آنجا بيرون ميكرد.
روزی از روزها، در ماه غريب رمضان ،من و يكی از بچه های فامیل در ساحل مشغول نوشيدن نوشابه بوديم ،كه نميدانم از كجا، ولی سر رسيدند و بصورت چريكی غير قابل تصوری ما را دستگير و همراه خود به ماشينشان بردند. بعد از سوال و جوابهای متعدد و بيهوده ما را به خانه رساندند و به مادرم شكايت كردند كه اينبار ما را بخشيده اند ،اما بار ديگر خدا ميداندكه چه بر سرمان خواهد امد!!!! جرم بزرگ نابخشودنی ما، روزه خواری در ملع عام. يكی از نكات بسيار مسخره اينبود كه زمانی كه در ماشين سپاه نشسته بوديم من و دوستم پشت ماشين بسيار راحت لميده بوديم و آن چهار پاسدار بد بو، همه با هم با اسلحه در قسمت جلو چپيده بودند و ما تصور ميكرديم كه چقدر خنده دار است ،اگر تيری در بشود و به جائی كه نبايد بخورد، بخورد. از خنده به خود ميپيچيديم و بابائی نيز با ديدن خنده ما ميگفت : حالا بهتون نشون ميدم وقتی ۷۰ ضربه شلاق خوردين بعد بهتون ميگم كه خنديدن يعنی چي!....
چه روزهای غريبي. دو نوجوان بيگناه بوديم ،از همه جا بيخبر.
انقلاب اسلامی با ما سر جنگ داشت. با جوانان...با نسل آينده
شلاق...
همه چيز كم كم ممنوع شد. با دوستان بودن،خنديدن،بلند صحبت كردن، موزيك گوش دادن، تجمع بيشتر از دو نفر، دوچرخه سواري البته براي دخترها، در كنار ساحل قدم زدن، پوشيدن شلوار باز هم براي دخترها ، پوشيدن لباسهاي آستين كوتاه و رنگي، صحبت كردن دخترها و پسرها با هم ، بلند كردن موها برای پسرها ،سيگار كشيدن برای جوانان و و و .براي زنده بودن فقط ميشد نفس كشيد.
آنروزها در دهكده ديگر قدم زدن و گردش بدون دردسر نبود. بچه ها با هم قراري گذاشتند كه هر جا پاسداران را ديدند ،با سوتهاي ممتد آمدنشان را به هم خبر بدهند. وقتي صداي سوت ميامد ،همه روسري ها را ميگذاشتيم . پسرها از دخترها جدا ميشدند، سيگارشان را خاموش ميكردند، آستينها را پايين ميزدند، دوچرخه ها را كنار خيابان پارك ميكردند و بعضي ها هم به خانه ميرفتند. آن روزها بهتر بود كه در خانه بمانيم و آزادي را در چهار چوب اتاقمان مزه كنيم. روزها پاسداران به گرفتن و دستگير جوانان مشغول بودند. در هر گوشه و كنار دختراني را ميديدي كه آرايششان را پاك ميكردند، يا با چشم گريان روانه خانه ميشدند.پسرانی كه آستين های پيراهنشان را پايين ميكشيدند...هر روز، هر ساعت.
روزي دل را به دريا زدم و سوار بر دوچرخه به خيابان رفتم تا گشتي بزنم. فكر كردم كه ...هر روز ميگيرن امروز هم روش.... هنوز چند صد متري نرفته بودم ، ماشين سپاه را ديدم كه در دوردست وسط تقاطع دو خيابان ايستاده. از دوچرخه پياده شدم و نزديكتر كه رسيدم ،ديدم يك دختر و دو پسر را گرفته اند و با بلندگو اعلام ميكردند كه اين سه نفر در ساحل با هم روابط نامشروع داشته اند . بعد يك موكت كثيف را روي زمين پهن كردند و اعلام كردند كه به دختر و پسرها ۷۰ ضربه شلاق ميزنند، بخاطر رعايت نكردن قوانين اسلامي!!! من شكه شده بودم ... با دهاني باز و ذهني در هم و بر هم، به دور و اطراف نگاه كردم . مردم كه شمارشان نيز بيشتر و بيشتر ميشد همانند جادو شده گان، اين صحنه دلخراش و ضد انساني را نظاره ميكردند. هيچكس تكان نميخورد، هيچكس چيزي نميگفت. همه نگاه ميكردند. پاسداري با شلاق بسيار ضخيمي قراني را به زير بازو گذاشته بود و ميزد . و بعد از چند ضربه قران را برداشت كه با نيروی بيشتری بزند. صدای ناله و درد خيابان را پر كرد.
چه اتفاقي افتاده بود؟ ايا بيدار بودم ؟ايا اين حقيقت داشت؟ با چشماني پر اشك به مردي كه كنارم ايستاده بود گفتم : چرا هيچكس هيچي نميگه.. اينا رو زدن لت و پار كردن!!! مرد فقط به من نيم نگاهي انداخت ،شايد كه خجالت ميكشيد؟ شايد كه ميترسيد؟
به خانه رفتم، با حالي خراب. براي مادرم همه چيز را تعريف كردم ،مادرم مات و مبهوت بود ،پدرم خشمگين به پاسدارها ناسزا ميگفت. بعد ها شنيدم كه دختر و پسرهاي شلاق خورده ،هيچ گناهي بجز صحبت كردن و گردش با هم در كنار ساحل دريا را نداشتند. و بعد از شلاق خوردن به بيمارستان انتقال داده شده بودند. اگر آنروز تمام مردمی كه به دور ايستادند و تماشاچی بودند به اين پاسداران بدون قلاده حمله ميبردند و شلاق را از دستشان ميكشيدندو آن جوانان بيگناه را حمايت ميكردند، امروز سرنوشت ديگری داشتيم.
آنروزها نميدانستم كه اين تازه آغاز قصه تلخ يك سرزمين است.
آنروزها نميدانستم كه اين قصه تلخ تا به امروز ادامه دارد.
آنروزها نميدانستم كه يك مشت پيرمرداز كار افتاده تنبل خشكه متعصب ،قصد جان و مال مردم را كرده اند.
من چه ميدانستم؟ من نو جوانی بودم ۱۴ ساله. آيا ديگران ميدانستند؟
اولين عشق...
در همسايگی ما ويلائی بود كه فقط تابستانها مسكونی بود. صاحبانش خانواده ايی اهوازی. پدر خانواده مردی بود با موهای سپيد و چهره ايی دوست داشتنی كه او را حاجی آقا ميناميديم. زنش زنی هيكلمند و چاق كه بسيار خوش برخورد و مهربان بود. ۹ پسر داشتند ، ۵ پسر بزرگتر ازدواج كرده بودند و همه بچه دار بودند و ۴ پسر كوچكتر هنوز مجرد بودند. بعد از جنگ روزی به دهكده آمدند، با چند ماشين، حدود ۱۶ نفر بودند . خانه شان بر اثر خمپاره خراب شده بود و بقيه خانواده بخاطر ترس و وحشت از جنگ همه از اهواز گريخته بودند و به ويلايشان امده بودند. برای گذران زندگی آرامتر.
من آنروز روی تراس نشسته بودم و مشغول خواندن كتاب بودم ، كه ناگهان پسری با موهای پر پشت ، سياه چرده، خوش تيپ و جذاب از ماشين پياده شد. او را تا به آنروز نديده بودم. . بناگهان حالم دگرگون شد . قلبم بشدت ميزد... ميلرزيدم ... خشكم زده بود . پسرهای زيادی ميشناختم ولی هيچكدام من را اينقدر مجذوب خود نكرده بودند. اسمش امين بود. ولی كاچول صدايش ميكردند. يعنی كوچكترين به لهجه اهوازي. كاچول آنزمان زيباترين نام دنيا بود. تمام كلمات كتاب را كاچول ميخواندم...زمان تماشای تلويزيون كاچول را ميديدم....مدام در فكر او بودم و مدام برای ديدن او روی تراس. كاچول شده بود تمام زندگی من.
غذا نميخوردم. درس نميخواندم. با دوستانم قرار نميگذاشتم. در اين دنيا نبودم. دنيايی داشتم رويائی كه قهرمان آن كاچول بود. چندين بار سعی كردم كه با او صحبت كنم، با دست و پای لرزان ولی او خجالتی بنظر ميرسيد. دو برادرزاده داشت كه از من چندين سالی كوچكتر بودند . برای كاچول نامه های عاشقانه مينوشتم و به آنها ميدادم كه به دستش برسانند. اولين نامه ام را با كمال بی مهری پاره كرد. دومين را نخواند و به سطل اشغال روانه كرد. سومی را به برادرش دادو برادرش به من لبخند زد. چهارمی را خواند و سری تكان داد. به برادرزاده هايش گفت كه به شهره بگين من ازش بدم مياد. راحتم بذاره.... كاچول از من متنفر بود .عشقم شديدا يكطرفه بود. ولی باكی نداشتم. عاشق كه اين حرفها را نميفهمد.
من بودم و قلبی پر عشق و دلی شكسته و تراسی كه ساعتها اوقاتم را در آن ميگذراندم. خانواده خودم هم كم كم متوجه تغييرات روحی من شده بودند. مادرم ميگفت "خوبيت نداره دختر مدام بشينه روی تراس و پسر همسايه رو بپاد." پدرم چيزی نميگفت، فقط نگاههای معنی دار ميكرد. برادرم چپ چپ نگاهم ميكرد و تهديدم ميكرد "اگر يكبار ديگه ببينم رو تراسی فلان ميكنم و بهمان ميكنم..." ولی من در عشق كاچول ميسوختم. در آن سال نمره های امتحاناتم همه يك رقمی بودند. تجديد شدم و برای اولين بار محكوم به دادن امتحانات در شهريور.برای اولين بار عاشق بودم، عاشق كاچول . زمانيكه به من نگاه ميكرد، آب ميشدم. وقتی با من حرف ميزد ،زبانم بند ميامد. قلبم در سينه بند نبود. صبح ها با فكرش روز را اغاز ميكردم و شبها با فكرش به خواب ميرفتم . خوابش را ميديدم . زيباترين خوابها را در آنزمان ديدم. هيچوقت آن ظهر را فراموش نميكنم كه كاچول از ماشين پياده شد و دل من را از ان خود كرد.
عشق احساس غريبيست . وقتی كه عاشقی همه چيز و همه كس را در كنارت فراموش ميكني. عشق احساس طغيان است . احساس داغ آفتاب تابستان. احساس نرم شنهای ساحل. عشق رنگيست. عشق خوش بوست. و بقول خود كاچول" زندگی بدون عشق مانند ۵۰ است بدون ۵". اين جمله را در دفترچه عقايدم نوشت. بعدها خواندن اين جمله برايم مسخره بود.
چه خاطره خوشی بود خاطره اولين عشق .
شكست...
در همسايگي پشت خانه ما ويلائي بود كه فقط در تابستان مسكوني بود. صاحبانش تهراني بودند و پولدار.دختري داشتند ،تقريبا همسن من كه تازه از آمريكا امده بود . دختري خوش برو رو و خوش هيكل بنام مژگان كه بعد از جدائي پدر و مادرش ،با پدرش به آمريكا رفته بود و ساليان سال در آنجا زندگي ميكرد. و بخاطر حادثه ناگواري كه برايش رخ داده بود ، دوباره به ايران برگشته بود. مادرش ما را با هم آشنا كرد .مژگان فارسي خوب بلد نبود. از آن روز به بعد من ، مژگان و يك ديكشنري به همه جا ميرفتيم و خوش بوديم.
تا روزي از روزها برايم تعريف كرد ،كه با پسر همسايه دوست شده. پسر جنوبي خجالتي بنام كاچول...من شكستم....بي حس شدم.....ناگهان غم همه دنيا به دلم ريخت. ولي چيزي نگفتم، به خانه رفتم و در اتاقم گريستم ، گريستم و گريستم. مادرم هر چه پرسيد چه شد‏‌ه؟ فقط به دروغ گفتم كه يكي از دوستانم تصادف كرده. مژگان از آن روز به بعد هر روز به سراغ من ميامد، ولي نميخواستم او را ببينم. بعد از يكهفته گريه و زاري به اين نتيجه رسيدم ، كه مژگان تقصير كار نيست ، زيرا كه از علاقه من به كاچول هيچ خبري نداشت. برايش هيچوقت از عشقم نگقته بودم. پسري را دوست ميداشتم كه برايم ذره ائي ارزش قائل نبود. با اينكه از عشق من به خودش و از دوستی من با مژگان با خبر بود. از آنروز به بعد سعي بر فراموش كردن اين عشق كردم، زيرا كه نميخواستم غرورم را زير پا بگذارم. كاچول و مژگان، من و يكي از دوستان خوب ديگرم بنام رضا، شبها در باغ زير نور ماه مينشستيم و آن دو در اغوش يكديگر دل ميدادند و قلوه ميگرفتند و من سعي بر فراموش كردن عشقم داشتم. طفلك رضا هم سعی بر تسكين من داشت زيرا كه هميشه اشك از چشمانم سرازير بود.
خيلي درد آور و غم انگيز بود ،حال وهواي انشبها... بعد از مدتي مژگان با خبر شد، ولی بر خلاف انچه من ميپنداشتم ، برايش زياد مهم نبود. روحيه آمريكائيش با صميميت ايرانی ما فرق داشت. تصميم به انتقام گرفتم. زيرا حس ميكردم كه كاچول سعي بر كوچك كردن من دارد. دختري در كنارش بود كاملا آمريكائي ، پولدار و با خانواده ائي اسم و رسم دار . ولي من دختري بودم از خانواده ائي معمولي. به اين ضرب المثل يقين پيدا كردم كه ميگويد" كبوتر با كبوتر ،باز با باز...." از انروز عشقم به كاچول روز به روز كمتر و كمتر ميشد . تبديل به پسر لوس و جلفي شده بود كه شلوارهاي تنگ ميپوشيد و در خيابان بشكن زنان احساس خوش تيپي ميكرد. من هم آنزمان طرفداران زيادي داشتم و خوشبختانه برای فراموش كردن مشغله زياد بود. البته در اعماق قلبم هنوز كاچول قهرمان داستانم بود.
در آنروزهاي تابستاني كاري نبود ، بجز خوش گذرانی و بقول مادرم شيطوني. البته ترس از تعقيب و باز داشت پاسداران هميشه با ما بود. ولی هيچكس تسليم قانونهای عجيب و غريبشان نميشد.باري تابستان هم رو به پايان بود و فصل مدرسه كم كم آغاز ميشد. مژگان همراه با خانواده دوباره به تهران بر گشتند. در سرويس مدرسه هميشه كاچول را ميديدم، سلامي ميكرديم و از كنار هم رد ميشديم. من حتي از نگاه كردن به او نيز خودداري ميكردم. سرم به كار خودم بود. دوستانم ميگفتند كه كاچول هميشه پنهاني مراقب من است، ولي برايم ديگر ارزشي نداشت. عشق به او، ديگر آن عشق روزهاي اول نبود. احساسي بود اميخته با نفرت.يا بهتر بگويم به او بي اعتنا بودم.زندگي پر بود از اتفاقات هيجان انگيز . عشق كهنه طرفدار نداشت. دوباره من بودم و قلبي پر از هيجان . آماده براي عشق ورزيدن به چيزي تازه تر .
11.2.06
سياست...
دوران دبيرستان را در دبيرستان ثريا ( بعدها سميه)در بندرانزلي گذراندم. كلا شخص شلوغ و بي انضباطي بودم ولي نمره هاي بدي نداشتم . هر سال قبول شده بودم. فقط يك سال ،آنهم سالي كه عاشق بودم، دو تجديد داشتم و شهريوری بودم .سالهای ديگر هم نمره انضباطم تجديدی بود.
سال اول نظري رشته اقتصاد سالي بود پر از خاطرات هيجان انگيز . در دبيرستان گروه هاي مختلف سياسي پنهاني و غير پنهاني فعاليت ميكردند. آنزمان بعضي از دختران سال چهارم وابسته به گروه هاي چپي و غير چپي بودند. بخاطر دارم كه در آغاز هنوز برخي از اين گروه ها غرفه هاي كوچكي نيز در دبيرستان داشتند، كه بعد ازمدت كوتاهي در همه آنها تخته شد. هنوز چريكهاي فدائي و مجاهدين فعاليت هاي متعددي در مدرسه داشتند. هنوز گردهمائي و تحصن در مدرسه انجام ميشد. هنوز در اين اعتراضات سرودهای سياسی خوانده ميشد. آنزمان اين گروهكهاي سياسي ميدانستند كه جمهوري جديد فريبي بيش نيست.
من هم شديدا تحت تاثير بودم . تحت تاثير چريكهاي فدائي اقليت. و شبها ساعتها اعلاميه دستنويس آماده ميكردم و يك جوجه سياسي شده بودم.تا روزي زد و خوردهايي با حزب الله رخ داد و معلم قران كه حامله بود، فرزندش را بخاطر لگدی كه به شكمش زده شد وخونريزي شديد سقط كرد . حزب خدائي ها كتك خوردند و پيشروان گروهكها از ديوار مدرسه فرار كردند. سپاه پاسدران مدرسه را محاصره كرد . جلوي در مدرسه همراه با عكس دانش اموزان ضد خدا ايستاده بودند و وقتي كه كسي را در عين خروج ميديدند، دستگير ميكردند. در اين روز لباسهايمان را با يكديگر عوض كرديم. تغيير قيافه داديم و جان سالم بدر برديم.
من آنروز وقتي به خانه رسيدم ،تصميم گرفتم كه هيچوقت با سياست همزبان و همراه نباشم. سياست برايم فصلي بود خشك و سرد، سياست پست بود و كثيف. بعد از اين واقعه پيشروان گروهكهاي سياسي همه دستگير شدند و حتي يكي از آنها را كه من بخوبي ميشناختم (دختري بود كمونيست ...فعال...خوشپوش كه هميشه بجاي روسري كلاه بسر داشت...از خانواده ائی پولدار و با حركات و رفتاري شديدا مردگونه!!!) را اعدام كردند. يادش بخير آنروزها كه هنوز همه عاشق بودندو همه پر انرژي و همه جسور و بيدار.حال ديگر مدرسه جائي بود تحت كنترل شديد. صبحها تفتيش شديد بدنی انجام ميشد و در طي روز هم تفتيش عقايدو سركوب. من هم كه هميشه و همه جا گاو پيشاني سفيد بودم و هميشه تحت كنترل. يك روز خنده هايم بود كه خونشان را بجوش مياورد ،روز ديگر لباس پوشيدنم و يكروز هم اذيت و آزارم سر كلاس. سال دوم و سوم هم با فشار زياد گذشت.
حزب الله حال ديگر خود خدا بود و همه بنده هايش. سال چهارم دبيرستان سال بدي بود. درسها انبار شده بودند. دبيرستان ما يك زندان چند ساعته بود .
و من نگران پدرم بودم كه چندي بود از بيماري رنج ميبرد.
پدرم 1...
پدرم مريض شد. از درد كليه و كبد رنج ميبرد. بخاطر تحولات شديدي كه در زندگي ما رخ داده بود و بعلت ترك اعتياد ، مشروب ميخورد . هر شب و به هر مناسبتي. خوردن زياد مشروب كبدش را تحت تاثير قرار داده بود. بعد از عكسبرداريهاي متعددي كه از كبدش انجام شد ، دكتر او مريضي اش را سيروز كبدي تشخيص داد و به مادرم گفت كه با درماني كه براي او در نظر گرفته تا چند ماه ديگر بهبود خواهد يافت. اما روز به روز حالش وخيم تر ميشد. و ما نظاره گر پدري بوديم كه شكمش آب اورده بود و ديگر قادر به خوردن نبود.
روزي شنيديم كه شايد ترياك كمي قوتش را به او بازگرداند. من و برادرم بساط ترياك را برايش جور كرديم . اما نكشيد و گفت كه ديگر قادر به كشيدن ترياك نيست، زيرا كه نفسش ياري نميكند. بعد از چند هفته به حال كماء رفت و ديگر از آن حالت خارج نشد. تصميم گرفتيم كه او را به تهران برده و تحت معاينه يكي از دوستان دكترش كه در بيمارستان جم كار ميكرد ، بگذاريم.
در يك شب غريب پدرم به همراه مادرم با آمبولانس به تهران رفتند و من و برادرم به همراه خاله و دايي ام در خانه مانديم. خانه سرد بودو بيصدا. حرفي براي گفتن نداشتيم. آرام ميامديم و آرام ميرفتيم.
فرداي آنروز صبح حدود ساعت ۱۰ ،خاله بزرگم به خانه ما آمد و گفت كه مادرم تلفن زده و خبر داده كه دوباره در راه برگشت به خانه است. احساس عجيبي داشتم از او پرسيدم براي چي مگه قرار نبود تو بيمارستان بمونن؟ خاله ام چيزي نگفت و ناگهان به گريه افتاد. ديگر ميدانستم كه پدرم هيچوقت به خانه باز نميگردد.حدسی كه دكترش زده بود برايمان بهتر تداعی شد . زيرا كه ميدانستم دكتر از گفتن حقيقت خودداری كرده و منظورش از بهبودي، تمام شدن اوست. اشكها سرازير شدند.
درآنروز افتابي در كنار ساحل درياي خزر ، در گوشه ايي زيبا پدرم را از دست دادم. همه چيز ناگهان رنگ ديگري بخود گرفته بود . جاي خالي پدرم هنوز بوي تنش را ميداد و من از بوييدنش سير نميشدم. همسايگان متعددي به خانه مان آمدند و تسليت گفتند. احساس ترحم را از ديده هايشان تشخيص ميدادم ." آخي نگاه كن طفلكيها يتيم شدن....حالا بايد چكار كنن بدون پدر؟.....واي خدا آنروز را نياره.!!"نزديك عصر به خانه پدربزرگم رفتيم ولي بدون برادرم . گفتند كه مادرم به آنجا ميايد. از آن ساعت به بعد وحشت عجيبي از ديدار با مادرم داشتم. چكار بايد ميكردم ؟... ميگريستم ؟... بايد به او چه ميگفتم؟...تسليت؟.....
زماني كه مادرم از در وارد شد ، خوب ميديدم كه خرد شده...در هم شكسته. بطرفم آمد و من را بوسيد. گريه نميكرد پرسيد برادرت كجاست ،شهرام كجاست؟.... و بعد در هم شكست و ..........شهرام كجابود؟...
ادامه اين قسمت را در روزهاي آينده بخوانيد....در حال حاضر قادر به ادامه نيستم.
پدرم 2...
روزهاي سوگواري سخت بودند و غمناك. قرار بر اين شد كه مراسم سوگواري در خانه پدربزرگ برقرار باشد. بخانه رفتم تا لباس و ديگر وسائلي كه در اين مدت نياز داشتيم رافراهم كنم. برادرم در خانه بود، در اتاق خواب والدينم كنار تخت خالي پدر نشسته بود . روي تخت پر بود از گل رز و دور تا دور تخت پر شمع. با ديدن اين صحنه به سويش رفتم و در آغوشش كشيدم. حالش را پرسيدم گفت :"ميخوام تنها باشم و در مراسم ختم هم شركت نميكنم." برادرم انسان خودسري بود و هيچ خدايي را بنده نبود. به خانه پدربزرگ برگشتم.
خانه پدربزرگ پر بود از انسانهايي كه ضجه ميكشيدند و بر سر خود ميكوبيدند. صداي قرآن از ضبط دستي پدربزرگ بگوش ميرسيد . بخاطر آوردم كه پدرم از خود وصيت نامه ايي بجا نگذاشته، ولي چون در تمام عمرش انساني بود بدون دين و اعتقاد به خدا ، هميشه ميگفت: اگر مردم ضجه نكشين....قرآن نذارين...آخوند نيارين سر قبرم چيزي بخونه!!.. خرج ختمم رو بدين به آدمهاي مستحق تا من روحم شاد بشه. ولي حالا همه چيز بغير از اين بود . به مادرم گفتم :"اينا كين شلوغ راه انداختن بيرونشون كنين." مادرم هم اين افراد را نميشناخت. معلوم شد كه از همسايه ها هستند و براي خوردن غذا آمدند.
مادرم كه ديگر قدرتي براي اشك ريختن نداشت ،از شنيدن ضجه اين افراد بيشتر ناآرام و عصبي شده بود. صداي قرائت قرآن هم كه اين موقعيت را غير قابل تحمل كرده بود. من از هر فرصتي استفاده ميكردم و ضبط را خاموش ميكردم ، ولي پدربزرگم هر بار روشنش ميكرد و صدايش را نيز بالاتر ميبرد. همه از برادرم ميپرسيدندو ميگفتند كه پسر اين مرحوم كجاست ؟ چرا نيامده ختم پدرش؟!...
هيچكس از خود نميپرسيد كه آيا فرزندان اين مرحوم حال خوشي دارند و از اين پس بدون وجود پدر چه خواهند كرد. همه غرق در خرافه پرستي. آخوندي آمد و اراجيفي به هم بافت و چه پذيرائی كه از او نكردند. و بعد با يك دسته اسكناس رفت. فكر ميكردم كه چه راحت است پول در آوردن براي اين انسانهاي بدون شغل و حرفه.
خاطرات آنروز تلخ و بد رنگند. زيرا با وجود رسم و رسومات سوگواري ما ايرانيان ، هيچ خاطره ديگري براي انسان باقي نميماند. رسم و رسومي كه از مرگ يك انسان فاجعه ايي درد آور و غم انگيز مي آفريند. رسم و رسومي كه براي عقايد مذهبي و غير مذهبي شخص فوت شده و خانواده اش هيچگونه ارزشي قائل نيست. با اينكه ميشد اين مراسم را كمي خوشرنگتر ،توام با ياد عزيز از دست رفته برگزار كرد. با موزيك و افراد مورد علاقه اش و با يادش خوش بود. ميشد اشكي هم ريخت ولي از سر دلتنگي. ميشد بيادش نشست و شعر خواند. ميشد از خاطرات خوب وبدش گفت. و ميشد برايش سكوت كرد. برايش خنديد... شايد هم كه من در رويايي خوش غوطه ورم!!...
من و برادرم براي نوشتن تكه شعري از احمد شاملو بر روي سنگ مزار پدرم روزها با پدربزرگم جنگ و جدال داشتيم ، زيرا بر اين باور بود كه اراجيفي از اين دست آبرويي براي خانواده نميگذارد. ولي ما آنچه خواستيم انجام داديم. بر روي سنگ مزار پدرم نوشته شده :
" ...بيتوته كوتاهيست جهان در فاصله گناه و دوزخ
خورشيد همچو دشنامي بر مي آيد و روز شرمساري جبران ناپذيريست...
آه پيش از انكه در اشك غرقه شوم چيزي بگوي
هر چه باشد...! "
احمد شاملو
كوچ..
بعد از مرگ پدر تصميم به كوچ دوباره گرفتيم. حال و هواي خانه بدون پدرم حال و هواي خوشي نبود. مادرم تمام روز در حال گريه بود و شبها هم خواب نداشت ، زيرا كه جاي خالي پدر برايش قابل تحمل نبود. من انروزها مشغول گرفتن ديپلم بودم. كاچول پسر همسايه چند هفته ايي بعد از اين اتفاق، روزي در خيابان جلوي خانه من راديد و ابراز تاسف كرد و گفت كه پدرم را بسيار دوست ميداشته. مدتي ديگر وقتي كه همسايه ها از كوچ ما باخبر شدند ، دوباره جلويم سبز شد و بعد از كلي اين پا و آن پا كردن، گفت كه تمام اين سالهاي همسايگي برايش دوستي با من كار دشواري بود. هميشه به من حساسيت خاصي داشت و خود نيز نميدانست چرا؟... ولي حال ميداند كه در تمام اين سالها مرا دوست ميداشته و خود نميدانسته! من خنديدم و جوابي به او ندادم. از من خواست كه به دوستي او جواب رد ندهم، ولي من ديگر هيچگونه احساسي به او نداشتم. از او خداحافظي كردم و برايش روز خوبي را آرزو كردم.
مادر و برادرم براي چند روزي به تهران رفتند و خانه ايي را در ميدان اختياريه رهن كردند.روز آخر در دهكده فرا رسيد . اسبابهايمان را همراه بابرادرم با يك كاميون بزرگ راهي تهران كرديم . قرار بر اين شد كه من چند روز آخر امتحاناتم را نزد پدربزرگ و مادربزرگم باشم و بعد با يكي از دايي هايم به تهران بروم . من و مادرم آخرين نگاه را به خانه خالي انداختيم و چون تلفن نداشتيم به خانه همسايه رفتم تا آژانس خبر كنم. دفتر آژانس روبروي درب ورودي دهكده بود. حاجي خانم مادر كاچول گفت كه كاچول ما را با ماشين به آنجا ميرساند تا مستقيما ماشيني را كرايه كنيم و خود نيز آخرين ديدار را با مادرم داشته باشد. كاچول هنوز گواهينامه نداشت و به همين علت نميتوانست ما را به بندر انزلي برساند. من پشت سر او نشسته بودم و تمامي راه كاچول از آينه نظاره گر من بود. نظاره گر اشكهايم، زيرا كه دهكده كوچك ساحلي را با هزاران خاطرات خوب و بد ترك ميكردم.
خاطرات دوستيها و خوشگذرانيها، خاطرات بد بگير و ببند پاسدارها، خاطرات خوش خرج كردن تمام پول عيدي در رستوران دهكده، خاطره اولين عشق، خاطره اولين سيگار، خاطره اولين راندوو ، خاطره آموختن رانندگي در خيابانهاي دهكده، خاطره اولين پارتيهاي مخلوط ، خاطره تابستانهاي گرم و شرجي دريا كنار، خاطره پائيز باران خيز و كولاك دريا، خاطره دوچرخه سواري در امتداد ساحل كه ساعتها بطول مي انجاميد، خاطره مسابقات بسكتبال برادرم، خاطره لاك پشتهای كوچكي كه بعد از سر در آوردن از تخم بجاي رفتن به سوي دريا به جهت مخالف ميرفتند و راهشان را گم ميكردند ... و هزاران خاطره كوچك و بزرگ.
يادش بخير دهكده ساحلي ....خيابانهايش را ، ادمهايش را، خاطراتش را هيچوقت از ياد نميبرم
بازگشت به تهران...
بازگشت به تهران احساس غريبي بود. بدون پدرم زندگي رنگ ديگري داشت. خانه ما در يكي از كوچه هاي ميدان اختياريه بنام كوچه گل بود كه از يك طرف به ميدان اختياريه، از طرفي ديگر به خيابان سلطنت آباد و از طرف سوم به ده رستم آباد ختم ميشد. ده رستم آباد نيز از يك سر به فرمانيه ميرسيد. كوچه پس كوچه هاي زيبا و در عين حال غم انگيزي داشت. مردمانش بسيار فقير بودند. وقتي از ده بيرون ميامدي انگار كه وارد دنياي ديگري شدي. خيابانهاي فرمانيه با خانه هاي بزرگ و سفارت خانه هاي زيبايش و بوي خوش گلهايش هنوز در خاطرم هست. ميدان اختياريه هم ميدان شلوغي بود . از همان روزهاي اول من را شديدا به ياد خيابان قديمي ايام بچگي "خواجه گدا" مي انداخت. خانه ما نيز آپارتماني بود كوچك و نوساز كه زن جواني صاحبش بود. زني كه سه بار ازدواج كرده بود و بعد از طلاق و گرفتن مهريه چندين خانه ساخته بود و با كرايه هايش امرار معاش ميكرد. زني شلخته، سياه چرده، بد لباس و بيحال كه حتي حرف زدن نيز برايش سخت بود.در زير زمين خانه زندگي ميكرد.
از همان روزهاي اول بطرز غريبي براي برادرم ناز و عشوه ميامد. رابطه خوب و دوستانه ايي با هم داشتيم و اكثرا براي نوشيدن چاي مينشستيم و از زندگي عجيبش چند بخشي را تعريف ميكرد.
در همان روزها بود كه جنگ ايران و عراق شروع شده بود و حال عراقيها با بمب افكنهاي خود به آسمان تهران نيز سري ميكشيدند. در نزديكي خانه ما سازمان تسليحات سلطنت آباد قرار داشت. آژير بلند اين سازمان شبها بي وقفه به گوش ميرسيد . در آن شبها در نور شمع من و برادر ومادرم روي بالكن مينشستيم و دستان هم راميگرفتيم و انتظار ميكشيديم. آسمان را مينگريستيم و هر بار كه صداي پايين آمدن بمبي ميامد فكر ميكرديم : اگر كه نوبت ماست همه با هم ميريم!...
در آن شبهاي غريب زندگي رنگ تيره ايي داشت. روز هم كه ميشد همه جا بوي خاك و آتش بود. شنيدن اينكه بمب شب گذشته به كدامين منطقه صدمه زده هميشه غمگينم ميكرد. بخصوص در يكشب بمبي به خانه ايي در گيشاي تهران اصابت كرد. وسط يك تولد ...تولد بچه ها. بچه هاي كوچك دبستاني.
شبهاي غم انگيز جنگ...خاطره ي بد رنگ ديگري در دفتر خاطرات من
برادرم۱...
برادرم ۵ سال بزرگتر از من بود. از كوچكي به ياد دارم كه بي وقفه در حال اذيت و آزار من بود. پايين پنجره يكي از اتاقهاي خانه قديمي كه رو به خيابان باز ميشد جوب بزرگي بود با آب زياد و روان...هر چند گاه وسايل بازي من را با وسايل بازي خود از بالاي پنجره به اين جوب مي انداخت، و از تماشاي اسباب بازيها كه به همراه آب به سفر ميرفتند، لذت ميبرد. مغازه دارهاي زير خانه نيز هميشه بعد از دويدن زياد موفق به بيرون كشيدن آنها ميشدند.
روزها كه تنها بوديم من را مجبور به كشتي گرفتن ميكرد و لحظه ايي از اذيت و آزارم دست بر نميداشت. با اينحال داداشي خوب من بود و من او را بي نهايت دوست ميداشتم.
از سنين ۷ يا ۸ سالگي خانواده متوجه استعداد خارق العاده او در هنر نقاشي شدند. ساعتها روي پشت بام مي نشست و هر چه به دور و اطراف خود ميديد ميكشيد. در درسها و مدرسه شاگرد ممتازي نبود. در سنين بلوغ پسري بود خوش قيافه و مورد توجه دختران. بعد از ظهرها خانه ما پر بود از دختران و پسراني كه خوش و خرم با صداي بلند موزيك گوش ميكردند.
در همان سالها انقلاب شد . برادرم ۱۷ سال داشت حتي به خاطر دارم كه در هفته هاي اول انقلاب به ديسكو ميرفت و هر روز هم با حال پريشاني به خانه ميامد ، زيرا كه مجبور به فرار شده بود از دعواها و درگيريهاي خياباني. دوران دبيرستان را بر خلاف ميل باطني اش به خواندن رشته رياضي گذراند. بخاطر وقوع انقلاب دبيرستانهاي هنري در ايران تعطيل شده بودند. براي قبول شدن هر سال احتياج به معلم سر خانه داشت. به شمال كه رفتيم ديپلمش را گرفت و از آن به بعد بيشتر روز را به نقاشي كردن ميپرداخت. نقاشيهايش بسيار شگفت انگيز و منحصر به فردبودند. به كارهاي دستي نيز علاقه زيادي داشت. ساختن مجسمه هاي چوبي نيز از جمله سرگرميهايش بودند.
برادرم برايم همه چيز بود . نقاشيهايش را ساعتها نگاه ميكردم و به خود مغرور بودم. برايش ساعتها مدل می ايستادم تا او دستم، پايم، صورتم را ترسيم كند. در هر كاری از او كمك ميخواستم. برادری بود مهربان، خوشفكر و انسانی كه با همه فرق داشت.
زدو خورد...
صاحبخانه تهران زن عجيبي بود . با اينكه در چند نقطه تهران خانه داشت ولي خودش در زيرزمين نمور و كوچكي بدون وسايل كافي زندگي ميكرد. چند ماهي يخچال نداشت و هر از گاه شير و موادغذايي خود را در يخچال ما نگاهداري ميكرد. مادر دلسوز من هفته ايي چند بار او را به نهار و شام دعوت ميكرد و هميشه ميگفت كه دلش براي اين زن ميسوزد.
زن خوش چهره ايي نبود و من زياد علاقه ايي به ديدنش نداشتم ، زيرا كه هر بار با حركات جلف و مسخره ايي براي برادرم عشوه مي آمد. خودش تعريف ميكرد كه بخاطر ميگرن مجبور به تزريق مرفين ميشود و به همين خاطر گهگاهي در عالم هپروت بسر ميبرد.
من در آنزمان مشغول به كار در شركت راهسازي شدم. شركت راه آهن راه در خياباني زير پل عباس آباد. روزي از سر كار به خانه آمدم و ديدم كه مادرم مشغول صحبت با زن صاحبخانه است. از پنجره مشاجره مادرم و او را مدتي مشاهده كردم. ناگهان زنك شروع به داد زدن و فحاشي كرد. از قرار معلوم با اينكه خانه را بدون كرايه ماهيانه ،به مبلغ هنگفتي رهن كرده بوديم ولي حال درخواست كرايه ماهيانه ميكرد. اين زن ميدانست كه مادرمن زني آرام و بي آزار است و حال اينچنين با صدای ناهنجارش روبروی مادرم ايستاده بود، دست به كمر و همانند زنهای بدكاره برايش فحاشی ميكرد.مادرم به او نگاه ميكرد و شكه شده بود.
ناگهان احساس عجيبي در من زبانه كشيد. خشم و نفرت...پنجره را باز كردم و به او گفتم كه اگر لحن صحبتش با مادرم تغيير نكند، به حياط ميروم و خود با او روبرو خواهم شد. ولي خنده تمسخر آميزي تحويلم داد و در حالي كه به درختان باغچه اش آب ميداد به من گفت برو شيرت رو بخور!!!... از پله ها كه پايين ميرفتم ديگر نميدانستم كه بودم، تا به آن روز اين احساس را پيدا نكرده بودم. چون يك سر و گردن از من كوتاهتر بود و از نظر هيكلی هم ريزه، اورا بلند كردم و به كوچه بردم. سرم داد ميزد و به من ميگفت تو چه كاره ايي بچه....ولي من ديگر هيچ نفهميدم فقط با ضربه هاي ممتد به سر و صورتش ميزدم و به او ميگفتم :اگر كه از مادرم معذرت نخواي اينقدر ميزنمت كه همينجا پاي درختاي سرو نو نهالت جون بدي...تو كوچه ميزنمت آبروت بره...برادرم هم در همين گير و دار به خانه آمده بود و فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده. او هم مرا تشويق ميكرد و ميگفت بزن محكمتر...كوچه نيز پر شده بود از آدمهاي مختلف. برخي دست ميزدند و سوت ميكشيدند، برخي داد ميزدند و برخي نيز با دهان باز به اين صحنه مينگريستند.زنك شلنگ آبي را كه در دست داشت به داخل ژاكت من كرد و در سرماي زمستان كاملا خيس شدم ولي بخاطر انرژي عجيبي كه داشتم نميفهميدم. به او گفتم كه من هيچ چيز براي از دست دادن ندارم ...جوانم و سرم پر باد همين جا به زندگيش خاتمه ميدهم ، تا مردان بخت برگشته ديگر به دام اينچنين جادوگر پليدي نيافتند و مجبور به پرداخت پولهاي هنگفت به او نباشند. سرش را گرفتم و ميخواستم براي آخرين بار به ماشين همسايه كه جلوي در خانه بود بزنم كه ناگهان تصوير پدرم را در شيشه ماشين ديدم.....به من نگاه ميكرد و سرش را تكان ميداد انگار ميگفت :شهره اين چكاريه ؟اين كارا توشخصيت تو نيست. رهايش كردم و بخود آمدم. مردم هم بيشتر و بيشتر شده بودند و انگار ناراحت شدند كه فيلم به پايان رسيده. به داخل رفتم و نشستم ، نفسی كشيدم و بعد به دور و اطرافم نگاهی انداختم. پايم خونی بود ،برادرم نيز دستش بريده بود و تعريف كرد كه وقتی از پله ها پايين ميامده دستش به شيشه در ورودی خورده ،شيشه شكسته ودستش بريده و منهم چون كفشی بپا نداشتم زخمی شده بودم. اول دوش گرفتم و بعد زخمهايمان را پانسمان كرديم و بعد خنديديم و خنديديم....باورم نميشد كه اين من بودم...باورم نميشد كه زن صاحبخانه بخت برگشته را اينچنين كتك زده باشم...باورم نميشد كه چنين اتفاقی افتاده.
عجب صحنه هايی بوده برای مردم كوچه .مادرم حال خوشی نداشت در آغوشش گرفتم و برايش از ديدن چهره پدرم گفتم . آيا نقش چهره پدرم در شيشه ماشين ساخته وپرداخته خيال و تصور من بود؟
فقط ميدانستم كه پدرم در آن زمان و آن مكان با من بوده و وجودش را احساس ميكردم. ناگهان زنگ در بصدا در آمد.
جرم....
افسر ژاندارمری برای بازداشت من و برادرم آمده بود.ميگفت كه بر عليه ما شكايت شده.جرممان ضرب و شتم...بايد به همراهش به ژاندارمری برای بازجويی ميرفتيم. داستان جالبی بود،هيچوقت فكرش را نميكردم .
به همراه برادرم ، مادرم و پدربزرگم كه ساعتی بعد از زدو خورد به ديدن ما آمده بود به پاسگاه رفتيم. زن صاحبخانه با لباسهای كثيف و گلی ، با صورتی خونين و كبود در آنجا نشسته بود.تازه فهميدم كه چه قدرتی داشتم و زنك بيچاره چه كتكی خورده بود. بعد از سوال و جوابهای زياد ، رئيس ژاندارمری باورش نميشد كه ما به چنين كاری زده باشيم. زيرا كه ميگفت ميداند كه ما اهل اينكارها نيستيم . ميگفت كه اين خانم هر ماه يك يا دو بار به دلايلی از دست اين و آن شكايت ميكند. بلاخره از ما تعهد گرفت و آزاد شديم.
از آن روز هر زمان كه زنك را ميديدم خنده ی تمسخر آميزی ميكردم و از كنارش رد ميشدم. در چشمان من موجودی بود بدبخت و تنها...مادری بود كه حتی فرزندش را نيز بعد ا ز طلاق به او نداده بودند. در محل هم آبرويی نداشت. و من ميدانستم كه اگر بار ديگر با مادرم اينگونه رفتاری داشته باشد، باز هم او را گوشمالی ميدهم، ولی انرژی و قدرتم را نميخواستم در اين راه هدر كنم. زيرا كه ميدانستم زندگيش منجلابيست عميق كه از آن رهايی ندارد.
چندی بعد از زيرزمين اسباب كشی كرد و رفت. و من از آنروز تصميم گرفتم كه هيچوقت با زور و زد وخورد راه حلی برای مشكلاتم پيدا نكنم. ميدانستم كه صلح و آشتی تنها راه آرامش در زندگيست و ميدانستم كه حتی انسانهای بد نيز درخور نگاهی مهربان و سخنی خوش هستند.و در همان روزها بود كه دوباره عاشق شدم
يك سوال....
در آن روزهای دلدادگی ، در شركتی كه خطهای راه آهن را ميان مشهد و نيشابور و ديگر شهرهای ايران ميساخت ،مشغول به كار شدم. شركت راه آهن راه زير پل عباس آباد. اوايل كارم بيشتر شاگردی ميكردم . هر كاری كه به من محول ميشد ،انجام ميدادم .از جمله مرتب كردن انباری با هزاران نقشه كه همه در هم و برهم بر زمين ريخته بودند.
در اوقات فراغتم نقاشی هم ميكردم ، مشوقم برادرم بود. يكی از نقاشيهايم را روی ديوار پشت سرم در شركت چسبانده بودم. فقط يك طرح قرينه بود كه با قلم نقشه كشی كار كرده بودم. مهندسی كه بسيار مورد علاقه همه كاركنان بود، روزی چشمش به نقاشی من افتاد و تصميم به تعليم نقشه كشی به من كرد. از آن روز با كمك اين مهندس ،نقشه كشی راه را ياد گرفتم و علاقه ام نسبت به اينكار نيز بيشتر از چيزی بود كه فكر ميكردم.
بياد دارم كه چند صد كيلومتری از راه آهن ميان نيشابور و مشهد را كشيدم. همكاران شركت نيز بسيار دوست داشتنی و مهربان بودند و من از كارم بسيار راضی و خوشنود بودم.از طرفی محيط خارج از خانه و كار ،غير قابل تحمل بود. خواهران و برادران پاسدار عرصه را روز به روز به مردم تنگتر ميكردند. روزی نبود كه در خيابان خواهران پاسدار راه را برويم نبندند و عيب و ايرادی از من نگيرند. روزی روسريم كوچك بود ، روز ديگر رنگ خوبی نداشت. روزی بندكفشم جلب توجه ميكرد يا گل سينه ام جلف بود . روزی كاغذهايی كه برای نقاشی كردن از سر كار به خانه مياوردم توجه شان را جلب ميكرد و روز ديگر هوس تفتيشم را ميكردند. روزی پاچه شلوارم گشاد بود و روز ديگر تنگ. روزی سيگارم را در كيفم پيدا كردند و مرا هرزه ناميدند و روز ديگر راه رفتنم را نميپسنديدند. هميشه از خود ميپرسيدم كه آيا اين انسانهای بيكار، بدقيافه و بدبو با اين وجود بی خاصيت خود كار ديگری نيز بجز اذيت و آزار جوانها بلدند يا نه؟
از طرفی بخاطر استفاده از وسايل نقليه عمومی متوجه وجود مردانی بودم كه همانند مرد نانوای زمان كودكی خيابان خواجه گدا ،از نشان دادن و ماليدن عضو بی خاصيتشان در هيچ محل و مكانی دست برنميداشتند . حتی به ارضای خود در اتوبوس ميپرداختند، تا شايد دختری يا زنی در اين حالت به آنها نگاه خريداری بياندازد. در كوچه چندين بار مورد حمله موتورسورانی قرار گرفتم كه نه برای دزديدن كيف دستی بلكه برای دست ماليدن به جايی كه هميشه برايشان دست نيافتنی و مورد سوال بود ،به عمليات آكروباتيك خطرناكی دست ميزدندو در آخر نيز فحش و ناسزا ميخوردند.از همه اينها خسته و متنفر بودم. از زن بودنم دل خوشی نداشتم . از زندگی در جامعه مريض كه بدور خود حصاری از خرافات مذهبی و غير انسانی كشيده بود راضی نبودم.
ولی وضعيت مالی بدی كه در آنزمان داشتيم نيز مشكلی بود بزرگ. بعضی روزها حتی پول خريد بليط اتوبوس را نيز نداشتم . حقوق ماهيانه ام فقط برای خريد چند پاكت سيگار و كمی مواد غذايی برای خانه كفايت ميداد. بعد از مرگ پدر هم فاميلهای دور واطراف با چشم ديگری به ما نگاه ميكردند . به ميهمانيهای خانوادگی زياد دعوت نميشديم. كسی هم بجز چند نفر از فاميلهای نزديك به خانه ما رفت و آمد نميكرد .
روزگار غريبی بود.برای آرامش خاطر گهگاهی با برادرم يك سيگاري ميكشيديم . آرامشی كه از اين راه بدست مياورديم بهترين دلخوشی آنزمان بود. به خوب يا بد بودنش نمی انديشيديم فقط ميخواستيم لحظه ايی ، ساعتی در صلح و آرامش باشيم. در انروزها با موزيكهای خوب غربي و كتابهای زيبای شاملو بعد از ظهرها در دنيای ديگری بوديم. راهی بجز اين نداشتيم. همه چيز در دور و اطرافمان همانند يك كابوس طولانی بود.در آن روزها بود كه روزی بعد از آمدن به خانه برادرم سوال عجيبی از من كرد. پرسيد كه نظرم در مورد ترك ايران چيست؟ در جايم خشكم زد .
جواب به اين سوال كار سختی بود
سر درگمي...
روبروی برادرم در آشپزخانه نشسته بودم و نميدانستم كه چه جوابی بدهم. تا به آن روز به ترك خانه و وطن فكر نكرده بودم و هر بار نيز كه در فاميل كسی ايران را ترك ميكرد ، برايم كاملا غيرقابل لمس بود. تهران را دوست ميداشتم ، با همه بديها و زشتيهايش. تمام دوستانم ، فاميل و انسانهايی كه ديوانه وار دوستشان ميداشتم ، تمام خاطرات خوب و بد همانند فيلمی از جلوی چشمم رد شد. آيا ميتوانستم اين همه را ترك كنم؟ آيا فشار زندگی اينقدر زياد بود كه حاضر به ترك همه اينها باشم؟
برادرم ميگفت كه بهترين دوستش خيال ترك خانه را دارد و اين بهترين موقعيت است كه من نيز به همراه او ايران را ترك كنم، برای آينده ايی بهتر. اين فكر مانند جرقه ايی در سرم افتاد و از فردای آنروز برای گرفتن گذرنامه اقدام كردم. همه مراحل بسرعت انجام شد، دست سرنوشت ميخواست من را به سوی ديگری ببرد. در آنروزها فكر اينكه بعد از خروج از ايران به كجا ميرويم در سرمان نبود. مادرم غمگين بود ولی بخاطر زندگی سختی كه داشتيم و بخاطر جو بد و آينده ايی نامعلوم هيچ نميگفت و تصميم را تماما به عهده خودم گذاشته بود.آه كه چقدر برايش سخت بود و من نميدانستم. حال كه خود مادرم ،ميدانم كه دوری جگر گوشه يكی از بدترين دردهای زندگی يك زن و يك مادر است.در مدت كوتاهی همه دوستان وفاميل از اين تصميم ناگهانی خبر دار شدند. همه شكه بودند و هر كس چيزی ميگفت. يكی ميگفت نرو اشتباهه...ديگری ميگفت اخه يه دختر تنها اصلا برای چی بايد به فكر ترك ايران بيافته؟... يكی ميگفت برو برو خدا بهمراهت اينجا ميخوای چكار كني؟ ...اينجا بمونی ميپوسي... ديگری هم ميگفت بری دلمون برات تنگ ميشه ، دلت برامون تنگتر ميشه..هيچ جا ايران نيست...هيچ جا خونه نيست!!...
شبهايم به بيخوابی ميگذشت. مادرم و برادرم از با ارزشترين انسانهای زندگيم بودند ، نميدانستم كه آيا بدون آنها زندگی امكان پذير هست يا نه؟
روزهای سخت وداع...
روزهای سختی را ميگذارندم. روزی به خانه رائد رفتم تا او را از اين تصميم ناگهانی باخبر كنم. اشك در چشمانش جمع شد و باور نميكرد كه من قادر به ترك خانه و كاشانه و ترك او باشم. هنوز مدت زيادی از پيشنهاد ازدواجش به من نگذشته بود. ولی من آمادگی اينكار را نداشتم . پريشانی خاطر و آينده ايی نامعلوم در سرزمين مادريم باعث انتخاب اينراه شده بود.
بخاطر دارم كه يكی از دوستان بسيار صميمی من قبل از اين تصميم ، از اتريش به ايران بازگشته بود و ميگفت كه هيچ جا وطن نيست. با هم قرار گذاشته بوديم كه هرگز ايران را ترك نكنيم. ولی حال من راه ديگری را برگزيده بودم.
بعد از خريد بليط هواپيما به مقصد استانبول روزها برايم همانند خواب ميگذشت . من و مادرم بارها به آغوش هم ميافتاديم و ميگريستيم . مادرم متعجب بود كه دختر نازك نارنجی اش كه حتی قادر به تهيه تخم مرغ نيمرو نيز نيست ، تصميم به رفتن گرفته ست. آنروزها به تنها چيزی كه نمی انديشيدم ،اين بود كه وقتی از ايران خارج شدم زندگی را چگونه ميگذرانم و هدفم كدام كشور است ؟ نميدانستم كه سخت ترين روزهای زندگيم را هنوز پيش رو دارم.روزهای غم انگيزی بودند روزهای آخر. وداع با رائد ، چشمان قرمزش ، نگاه های متعجبش. سوالات متعددی كه از من ميشد...مطمئنی ميخوای بري؟ ميری چيكار؟ ميری تنهامون ميذاري؟ مغزم در حال انفجار بود.
امروز بعد از گذشت سالها بخاطر نمياورم كه آيا يك لحظه فكر نرفتن به سرم آمده بود يا نه؟ بخاطر نمی آورم كه چگونه حاضر به ترك خانه ايی شدم كه با بوی خوش عشق و محبتش بزرگ شده بودم. بخاطر نمی آورم كه چگونه ترك مادر و برادرم، دوستان و كسانی را كه بسيار دوست ميداشتم ، به جان خريده بودم؟ فشار زندگی و جو اجتماعی در آنروزها آنقدر سنگين و بيرحم بود كه نميدانستم چه ميكنم.
چند ماهی قبل از ترك ايران نيز دو تن از دايی هايم به جرم فعاليت سياسی دستگير و زندانی شده بودند و ما نيز هر چند گاه تحت كنترل بوديم. شايد اين نيز دردی بود كه به همه دردهای بی درمان آنزمان اضافه شده بود و من را از خانه و كاشانه منزجر كرده بود. برای ديدن دو دايی ام به زندان رفتم و ملاقاتشان كردم برای آخرين بار. هر دو شكنجه شده، يكی بدون دندان با اينكه دندانهای بسيار خوبی داشت و هيچوقت تا قبل از دستگيری به دندانپزشكی نرفته بود. ديگری سرخورده و خراب ...معلوم بود كه تحت فشارهای روحی زيادی قرار گرفته. با چشمان پر اشك اين دو انسان نازنين را در آن سياهچال مخوف رها كردم . من اين شانس را داشتم كه آزادی را برگزينم. چهره مهربان هر دو هيچوقت از خاطرم نميرود. هر دو به من گفتند برو ...از اينجا برو و به پشت سرت هم نگاه نكن!!!
دوست برادرم بدليل عدم خدمت سربازی مجبور به خريد پاس جعلی با اسم و رسمی ديگر شده بود. از آنجائيكه ما نميتوانستيم تا زمانی كه در خاك ايران بوديم با هم همسفر باشيم ،می بايست به عمليات چريكی خنده داری دست ميزديم. زيرا كه خويشاوندی با هم نداشتيم. قرار بر اين شد كه هر كدام با خانواده جداگانه به فرودگاه برويم و در سالن ترانزيت و هواپيما هيچگونه صحبتی با هم نكنيم . مانند دو انسان غريبه.دو روز قبل از سفر تمام دوستان و فاميل به ديدنم آمدند. هر كدام هديه ايی برايم داشتند. يكی صبح با ظرفی پر از حليم. ديگری با بستنی اكبر مشتي. مادرم هم در آن روز غذای مورد علاقه ام لوبيا پلورا درست كرد با ماست و اسفناج. بامزه تر از همه پسرعمويم بود كه با يك كيسه پر از برنج بو داده كه اسمش بخاطرم نيست و تخمه و كلی هله هوله آمده بود.آنقدر به خوردم داده بودند كه هر كس نميدانست جريان از چه قرار است ،شايد فكر ميكرد كه من سالهاست چيزی نخوردم. صدای خنده و گريه در هم آميخته بود. وای كه چه روزهای سختی بودند روزهای وداع .
تكه ايی از قلبم انگار مال خودم نبود. آن تكه را هنوز در ايران جا گذاشتم
روزی نه مثل همه روزها ...
عاقبت روز موعود فرارسيد. مقصد ما تركيه...و بعد سوئد بود . تمام راه به سمت فرودگاه را گريستيم، هيچكس حرفی نميزد. من زبانم بند آمده بود، نميدانستم كه چه ميكنم. در فرودگاه چند نفر از دوستان صميمی ام هم آمده بودند ، ميگفتند برو تركيه دوباره برگرد... يه كم بچرخ آب و هوات عوض ميشه، بعد دلت تنگ ميشه بر ميگردي... ولی من خوب ميدانستم كه ديگر راه برگشتی ندارم. با چشمان گريان از همه خداحافظی كردم...مادرم را در آنجا رها كردم...طفلك مادرم...
در سالن ترانزيت رضا را ديدم ، دوست برادرم. قرار بر اين بود كه اگر ماموران جلويش را بگيرند و متوجه پاس جعليش بشوند ، من به سفرم ادامه بدهم. ميترسيدم. از اول هم قرار بود با او همسفر باشم. ولی خلاصه هر دو به داخل هواپيما رفتيم و پريديم. تهران كم كم دور شد و اشكان من سرازير. احساس پشيمانی ميكردم، دوست داشتم همانجا فرياد بزنم آقای راننده نگهدار پياده ميشم!!!.... به سوی آينده ايی ناشناخته در حال پرواز بوديم و ميان زمين و آسمان معلق.
به استانبول رسيديم . قرار بود كه ۲ روزی در آنجا توقف داشته باشيم برای خريدن لباسهای گرم و بعد به آنكارا برويم . در آنكارا پسرخاله رضا دانشجو بود و قرار بر اين شد كه به منزلش برويم ، تا با كمك او بتوانيم ويزای سوئد را بگيريم.مهرداد پسرخاله رضا پسر بسيار بامزه ای بود. تمام روز در حال خنديدن و مسخره بازی بود و در يك خانه دانشجويی زندگی ميكرد.ايام خوشی را در آنكارا گذرانديم .
برای اولين بار در زندگی به ديسكو رفتم. شب تولدم بود. تولد ۱۹ سالگي. برای اولين بار ويسكی سفارش دادم و مست شدم. مست آزادی ... بدون روسری ، با دو پسر كه هيچ خويشاوندی با آنها نداشتم ، در ديسكو مشغول رقص و نوشيدن ويسكی بودم. احساس عجيبی بود. آنزمان خود را آزاد ميپنداشتم، زيرا كه آزادی برای جوان ۱۹ ساله ايی همانند من همين بود و بس.بعد از رفتن به خانه اتفاق غريبی بين من و رضا افتاد. رضا من را در آغوش گرفت و بوسيد. يك دنيا سوال داشتم كه نپرسيدم. نميدانستم چه اتفاقی افتاده ؟ آيا اثرات مستيست يا واقعيت؟ فقط فكر كردم كه صبح فردا همه چيز مشخص خواهد شد؟ رضا پسر خوش قيافه و مهربانی بود. در طول سفر همراه بودن با او به من اعتماد به نفس داده بود. ساده تر بگويم بودنش آرامش بخش بود . تنها كسی بود كه در آن شهر غريب ميشناختم.روزهای تنهايی و دور از خانواده شايد باعث اين همبستگی ميان من و رضا شد. شايد هم كه تكيه گاهی بود برای تسكين دلتنگي.
نميدانم چه بود ؟ نميدانم ....
مقصد آلمان...
حدود يكماه تركيه بوديم. تولد ۱۹ سالگی را در تركيه جشن گرفتم . ۶ ديماه سال ۱۳۶۴ مصادف با ۲۷ دسامبر ۱۹۸۵.
در آنكارا بعد از سوال و جوابهای متعدد به اين نتيجه رسيديم كه تنها راه رفتن به يك كشور اروپايی تقاضای پناهندگيست كه در آنزمان برای ايرانيان بخاطر موقعيت سياسی كشور تنها راه بود. سوئد پناهندگی سياسی نميداد و مطلع شديم كه سفارت سوئد هم ويزا نميدهد. تنها سفارتی كه به ايرانيان ويزا ميداد سفارت آلمان شرقی آنزمان بود. بناچار به سفارت رفته و بعد از روزها رفت و آمد و طی كردن مراحل بسيار، موفق به گرفتن ويزا شديم. بعد از خريدن بليط هواپيما كه نخست به ورشو و بعد از چند ساعتی به آلمان شرقی ميرفت حدود ۵۰ دلار پول برايم باقی مانده بود. كه فكر ميكردم بد نيست باز هم براي چند روز غذای مختصر افاقه ميكند.
روز موعود فرارسيد . در هواپيمای كوچك سوسياليستی لهستان به مقصد آلمان شرقی پرواز كرديم. هواپيما من را شديدا ياد مينی بوسهای كوچك مسافربری تركيه كه آنرا " دولموش " ميناميدند ميانداخت. بعضی از مسافرها جای نشستن نداشتند و در هنگام بلند شدن هواپيما جای مهمانداران نشستند و مهماندارن بيچاره فقط خود را محكم نگاه داشته بودند تا اتفاقی برايشان نيافتد!!!... نميدانستم كه اين آغاز يك سفر عجيب و غريب است، ای كاش ميتوانستم تصويرهای سخت آنزمان را با دوربينهای ديجيتال اين دوره ثبت كنم.به ورشو رسيديم. فرودگاه ورشو خاكستری بود . مردم خاكستري، سرد، بی لبخند، خسته . فرودگاه قديمي، شكسته و خراب. در آنوقت شب كه قبل از ساعت ۱۲ بود رستوران فرودگاه بسته بود و ما گرسنه به فكر جايی برای كمی خواب و استراحت افتاديم. صندليهای سالن ترانزيت صندليهای چوبی معمولی بودند و پر از انسانهای آشفته كه بنظر اكثرا لهستانی ميامدند. به محوطه رستوران فرودگاه رفتيم كه شايد بتوانيم پشت ميزی كمی استراحت كنيم. چند نفر از پرسنل فرودگاه صندليها را به هم چسبانده بودندو روی آنها خوابيده بودند. از پنجره بيرون رانگاه كردم انگار كه دنيا در اين نقطه منجمد شده بود. تا چشم كار ميكرد سرما بود و برف. فكر ميكردم كه عجب مملكت غريبيست لهستان... بيچاره آدمها...ايران با آن هم سختی گرم ست و پر آفتاب.
اولين بار بود كه احساس دلتنگی عجيبی قلبم را شديدا به هم فشرد. احساسی كه تا به آن روز برايم ناشناخته بود. دلم برای مادرم و برادرم لك زده بود . آيا زمانی راه برگشتی داشتم؟ تا صبح حوالی ساعت ۴ صبح كمی چرت زدم . تصوير بيرون پنجره همان بود ولی فقط آدمها را ميديدی كه همانند عروسكهای كوكی از ساختمانها بيرون ميامدند و ميان سرما و يخ گم ميشدند انگار كه همه يخ ميزدند.دوباره سفر ادامه پيدا كرد خوشحال بودم كه ورشو را ترك ميكردم. تصويرهای سرد توقف در فرودگاه ورشو همچنان جلوی چشمم ست.به آلمان شرقی رسيديم .
در هواپيما كلی جوان ايرانی همسفر ما بودند كه با برخی نيز در طی پرواز آشنا شده بوديم. بعد از انتظار طولانی و كنترل پاس، خلاصه وارد محوطه بيرون ترانزيت فرودگاه شديم. ولی چندين مامور پليس دور ما را محاصره كردند و مدام ميگفتند . بعد به سالن بزرگی رسيديم با در آهنی خيلی بزرگ . بعد از باز شدن در به ايستگاه متروی آلمان شرقی وارد شده بوديم. مامورين ما را به داخل مترو ريخته و گفتند كه به سوي آلمان غربي برويم. هر چه سعی كرديم بپرسيم كه حال چگونه بدون ويزا بايد به آلمان غربی وارد شويم كسی جوابی نداد.بعد از نيم ساعتی كه در مترو بوديم، داخل آن تونلهای تاريك مامورينی را ديدم كه با اسلحه ايستاده بودند و بعدها فهميدم كه مرز آلمان شرقی و غربی را رد كرديم. بعد از مرز، دنيای زيرزمينی مترو ناگهان رنگی شد. پر از چراغ و آگهي. پر از بوهای مختلف و انسانهای رنگارنگ. انگار كه دنيا را در عرض اين نيم ساعت رنگ كرده بودند.
به ما گفته بودند كه بايد در ايستگاهی بنام فردريش شتراسه پياده شويم. تا به آنجا ،غرق در تماشای رنگها و زرق و برق برلن غربی بوديم. حال ما بوديم و برلن غربي. چگونه از اينجا سر در آورده بوديم ، نميدانستيم . همانند موجی سر درگم در ايستگاه متروی برلن غربی پياده شديم و هيچ نميدانستيم.
آنزمان نميدانستم كه سخت ترين ايام زندگيم در حال آغاز است....نميدانستم كه تلخترين تجربيات زندگيم را از آنجا ارمغان ميگيرم. احساس سردرگمی و آوارگی آن شب ۶ ژانويه ۱۹۸۶ را هيچگاه در زندگيم از ياد نخواهم برد. خسته و كوفته ، گرسنه و آشفته به دور و اطراف مينگريستم و مغزم كار نميكرد. فقط دوست داشتم در خانه باشم ، در اتاق گرمم با مادری مهربان كه عطر تنش آرامشبخش بود.آنشب احساس تنهايی ميكردم. انگار كه در اين دنيای بزرگ تنها من بودم و من...
Hospital....
بعد از چند ساعت بلاتكليفی در ايستگاه فردريش شتراسه، يكی از همراهان به يكی از دوستانش كه دانشجو بود و در خانه دانشجويی در برلين زندگی ميكرد، زنگ زد. پسری شريف و دلسوز كه بعد از آمدن به ايستگاه مترو قبول كرد مارا به اتاق مخصوص مهمانان ، كه در آپارتمان دانشجويی وجود داشت، ببرد و قول داد كه فردای آنروز يكی از دوستانش مارا راهنمايی كند. حدود ۱۲ تا ۱۶ نفر بوديم . همه بهمراه او به آپارتمان دانشجويی رفتيم و خسته و گرسنه بعد از خوردن نان و پنير ، در حالت نشسته، در يك اتاق كوچك شب را به صبح رسانديم.
فردای آنروز دوست دانشجوی ما برايمان صبحانه تهيه كرد و گفت كه منتظر دوستش محمود بمانيم وخود به دانشگاه رفت . محمود شخصی بود كه در آنزمان خود دو سالی پناهنده بود و تمام پيچ و خم اينكار را ميدانست . همراه او به سازمان پناهندگی رفتيم . ساختماني بزرگ پر از راهروهای فراوان و انسانهای رنگارنگ از همه جای دنيا. دستگاههای شماره اندازی بالای در هر اتاق بود كه هر چند ساعت يكبار با ملودی مشخصی خبر افتادن شماره بعدی را ميدادند. هر شخص دارای شماره ايی بود برای رعايت نوبت. دقيقا بخاطر ندارم كه چه شماره ايی داشتم و چه شماره ايی در شماره انداز نمايان بود، ولی هنوز بخاطر دارم كه بعد از انتظار طولانی ۱۰ نا ۱۲ ساعت نوبتمان نشد. از آنجائيكه ميگفتند تعداد پناهجويان بسيار زياد است، بايد صبح فردا می آمديم تا زودتر نوبتمان برسد. آنشب را در مترو به نصفه شب رسانديم و بعد دوباره راهی سازمان مربوطه شديم. صفی طولانی روبرويمان بود. شب بود و سرما بيداد ميكرد. سرمای آلمان كه تا آنزمان حس نكرده بوديم. پول زيادی هم نداشتيم. گرسنگی و تشنگی بيحسمان كرده بود . فكر كرديم كه با پول كمی كه هنوز داشتيم تا فردا صبر كنيم و بعد غذای گرمی بخوريم.صبح حوالی ساعت ۹ نوبتمان رسيد. پاسهای ايرانی را تحويل داده و از آنروز ۹ ژانويه سال ۱۹۸۶ ، زندگی بی هويت و بی وطن را آغاز كرديم. برای اينكه شايد من و رضا را به يك محل منتقل كنند گفتيم كه دختر خاله و پسر خاله ايم.
بعد از آن ما را به هايم ( خانه‌) پناهندگی فرستادند. ساختمان، متلعق به دهه شصت يا هفتاد، بيمارستان بزرگ صليب سرخ بود كه به آن هاسپيتال ميگفتند. بيشتر از ۴۰۰ اتاق داشت و هر اتاق پر بود از چندين نفر با مليتهای مختلف و رنگهای متفاوت . كابوس غريبی بود. همه جا كثيف، بدبو، درها شكسته، اتاقها مجهز به تختهای بيمارستان و تشكهای آغشته به كثافت چندين و چند ساله، گوشه هر اتاق يك دستشويی و يك كمد آهنين ۴ دره . مانند زندانيان يك عدد پتو و ملافه و حوله پخش ميكردند.من و رضا يك اتاق داشتيم. در يك راهرو كه در انتهای آن يك توالت و يك حمام بود. داخل محوطه توالت با ديوارهای پيش ساخته چند قسمت مجزا درست كرده بودند كه اين ديوارها كوتاه تر از سقف محوطه بود. حمام هم نه قفل داشت و نه كليد و يك سوراخ بزرگ جای دستگيره آن ديده ميشد . داخل حمام چندين دوش بود بدون پرده و حفاظ. زمانی كه به دستشويی ميرفتم چندين بار كله های كنجكاوی را بالای ديوار ديدم كه بسيار وحشت زده شدم. فكر ميكردم كه در اين گوشه تلخ ،حتی ادرار كردن نيز امريست سكسی كه مورد توجه مردان و جوانان هموطن و ديگر ساكنان ساختمان بود. جايی برای ديد زدن. من هم تصميم گرفتم كه هميشه جاروی دسته بلندی را با خود به توالت ببرم ، كه يكروز هم دسته اش نوش جان صورت پسری شد كه ميخواست با ديد زدن من در توالت فيضی ببرد. هر بار نيز كه به حمام ميرفتم ، رضا پشت در حمام می ايستاد.
خدا را شكر ميكردم كه رضا در آنروزهای سخت همراه و همدل بود.برای صرف غذا بايد به سالنی ميرفتيم كه گنجايش زيادی داشت . غذا هم غذای آلمانی كه نميدانستيم از چه محتوياطی تشكيل شده ست. من در طی سكونتم در آنجا فقط نان و پنير و مربا خوردم . از ميوه هم خبری نبود. سالن جای جنگ و جدال عجيبی بود. عربها حرف اول را ميزدند. با دعوا و زد و خورد جای نشستن پيدا ميكردند .
برای كارهای دفتری نيز بايد به اتاقهايی كه در قسمت مركزی ساختمان بود ميرفتيم. انگشت نگاری ،‌سوال و جواب ، پرونده سازی و پرس جو در مورد كيس شخصي. ايرانی ها در آنزمان فقط پناهندگی سياسی ميگرفتند و بايد كيسی مطرح ميشد كه ثابت ميكرد كه در ايران سياسی بودی و تحت تعقيب. از همان روز كار كيس سازی ما شروع شد. هيچ كدام از آشنايان دور و اطراف تحت تعقيب نبودند و همه بخاطر جو خفقان آنزمان ،ايران را ترك گفته بودند، ولی همه خود را سياسی جا زدند ...برای گرفتن پناهندگی در آلمان غربي...ما هم قطره ايی بوديم در اين دريا.
من فكر ميكردم كه جايی ،‌گوشه ايی ، تكه ايی از اين كره خاكی بايد جای زندگی براي من و امثال من باشد. اين حق انسانی ما بود.برای من دخترك نازك نارنجی و عزيز دردانه ، آنروزها كابوسی بودند وحشتناك. ولی جای گريه و زاری نبود، زيرا كه نميدانستم چندين روز در اين بيمارستان بزرگ بی در و پيكر سكونت دارم.
اين حقيقت محض آوارگی جوانان سرزمين مادری بود. حقيقت تلخ فرار از خفقان خانه و افتادن به زندان غريبگان. از همه بغرنج تر اينكه من تا به آنروز تنها دختر ايرانی در آنجا بودم كه بدون خانواده اين كابوس را تجربه ميكرد.خاطرات آنروز هنوز روشن و قابل حسند...تلخ تلخ تلخ.
9.2.06
ترس...
محل دوم جايی بود برای انتظار دوباره برای تقسيم شدنی دوباره به شهری در همان ايالت. بعد از گذشت ۱۸ روز ما به ايالت ديگری از آلمان تقسيم شديم. ايالت بايرن شهر كوچكی بنام سيرندورف.محلی بود برای معرفی و پرونده سازی و بعد از آن همه به ایالتهای مختلف آلمان تقسیم میشدند. با اتوبوسی وارد محوطه بزرگی شديم با چند ساختمان مختلف كه دور تا دور آن بسته بود. دو ساختمان فقط برای خانواده ها در نظر گرفته شده بود و ساختمانهای ديگر برای افراد مجرد. مليتهای مختلفی هم در آنجا سكونت داشتند. ‏آفريقايی ، سری لانكايي، عرب، روس و و و...
من و رضا را از هم جدا كردند ، زيرا كه دخترها را به ساختمان خانوادگی منتقل ميكردند. از همان بدو ورود آزمايشات متعددی انجام ميدادند تا يقين به سلامت افراد پيدا كنند. آزمايش خون و ادرار. برای دومی دو لوله كوچك به ما دادند تا روز بعد تحويل دهيم . و به ما گوشزد كردند كه لوله ها را شخصا به دكتر ساختمان تحويل بدهيم چون سری لانكائيان اكثرا مبتلا به شپش و مريضی های روده بودندو سعی بر تعويض لوله های خود با ايرانيان ميكردند . روز بعد ۴ ساعت لوله به دست ايستاديم تا دكتر از راه برسد. تا معلوم شدن سلامت در قرنطينه بسر ميبرديم و اجازه خروج از محوطه را نداشتيم.
آپارتماني كه قرار بود در مدت سكونت سيرندورف در آنجا باشم، حاوی چند اتاق بود با يك آشپزخانه و حمام و دستشويي. يكی از اتاقها تقريبا از همه بزرگتر بود. وارد اتاق كه شدم ، ۵ دختر ديگر را ديدم كه دو نفر از آنها ايرانی بودند. من شكه به دور واطراف خود مينگريستم . ديوارها كثيف ، تشكها كثيف...اين كثافت از همه چيز بدتر بود. با وجود ۶ تخت و ۶ كمد آهنی ديگر جای زيادی در اتاق باقی نمانده بود. خوشحال بودم كه با دو دختر ايرانی ديگر هم اتاق هستم. آنها برايم تعريف كردند كه در اتاق بغل دستی هم دو دختر ايرانی ديگر هستند. همه روز اول ورودشان بود. با هم قرار گذاشتيم كه فردای آنروز به تميز كردن اتاق بپردازيم .
شب زمان خواب متوجه صداهای عجيب و غريب شديم. صدای جيغ و نعره .در يكی از اتاقهای آپارتمان زن و شوهر ايرانی زندگی ميكردند ، كه به ما گفتند اين سر صداها از آپارتمان ديوار به ديواريست كه در خانه همسايه واقع شده است . در آنجا چند دختر آفريقايی تن فروشی ميكردند و شبها مشتری داشتند تا صبح.... شبهای بی خوابی شروع شد. از همه بدتر اينكه مشتريهای گهگاه مست اين دختران درهای خانه را با هم اشتباه ميگرفتند و به آپارتمان بی درو پيكر ما می آمدند. حتی چند نفر از مسئولين ساختمانها كه آلمانی بودند هم از مشتريهای آنجا بودند.
يك روز صبح وقتی همه خواب بوديم ، ناگهان در آپارتمان باز شد و يك انسان غول پيكر آلمانی بدون در زدن وارد اتاق شد و چيزی به آلمانی گفت كه ما نميفهميديم فقط از حالتهای او دريافتيم كه از قيمت ميپرسد. او را از اتاق بيرون انداخته و از فردای آنروز هر شب تخت من كه نزديك در بود را جلوی در ميگذاشتيم تا لااقل كسی بدون اجازه وارد اتاق نشود. بارها از مسئولين طلب كليد كرديم ولی ميگفتند بخاطر خلافكاريهای متعدد اجازه چنين كاری را ندارند.
محوطه سيرندورف هم محوطه ايی بود كاملا بسته كه با نشان دادن كارت زردی آنهم در ساعتهای مشخص روز ميشد از آنجا خارج شد و برای خريد يا گردش به داخل شهر رفت كه چند كيلومتری دورتر بود.مردم شهر از آن ضدخارجيهای دو آتشه بودند. فحش ميدادند. چپ چپ نگاه ميكردند. ورود به بعضی از مغازه ها هم برايمان ممنوع بود، زيرا كه پناهندگان بارها دزدی كرده بودند.
بعد از گذشت سه هفته هر روز برای ديدن تابلويی كه حاوی اسامی تقسيم شدگان بود،‌ بيرون ميرفتيم و هر روز نا اميد بر ميگشتيم.چهل روز گذشت .
تا اينكه يكروز صبح بيرون رفتم برای كنترل تابلوی اسامی و بعد از اينكه اسم خودم و رضا را در ليست ديدم با شوق و شور به طرف ساختمانی كه رضا در آنجا بود دويدم تا اين خبر خوش را به او بدهم. از همان اول ورود به ساختمان چشمان هيز و حريص مردانی كه جلوی در بودند، به من افتاد و چند نفری از انها دنبال من راه افتادند . سری لانكائئ و عرب بودند و هر كدام به زبان خود چيزهايی ميگفتند. رضا هم با ۸ نفر ديگر كه اكثرا ايرانی بودند در طبقه چهارم زندگی ميكرد. خيلی ترسيده بودم با قدرت تمام دوان دوان خود را به پلكان رساندم . هر چه ميدويدم انگار كه اين چهار طبقه تمام نميشد. افرادی كه پشت سرم هم بودند ميدويدند و ديگران را نيز صدا ميزدند. از طبقه سوم شروع به داد زدن كردم و رضا و ديگران را صدا زدم. هنوز به طبقه چهارم نرسيده بودم كه رضا دوان دوان به همراه چند نفر ديگر رسيدند و متوجه مردان پشت سر من شدند. رضا من را به سرعت به اتاق خودشان برد و شروع به تسكين من كرد. زيرا كه من از ترس قادر به حرف زدن نبودم، فقط گريه ميكردم و ناسزا ميگفتم . به زمين و زمان،‌به زندگی ، به سرنوشت ، به آخوندها، به شانس، به خودم .
روزی كه سيرندورف را ترك ميكرديم فكر ميكردم كه آشناها و فاميل در ايران وقتی با هم يادی از من ميكنند می گويند شهره الان تو آلمان چه حالی ميكنه!!!.... فقط قطره اشكی از چشمم سرازير شد. اين ۴۰ روز خيلی سخت گذشته بود . منی كه هميشه مشكل وزنی داشتم در سيرندورف ۵۴ كيلو شده بودم از نخوردن ، از فكر ، از ترس....بخاطر می آورم كه شبها با رضا كنار پنجره ايی می نشستيم و به آسمان نگاه ميكرديم و موزيكی گوش ميداديم . بعد در يك لحظه كوچك ميدانستيم كه حداقل تكه ايی كوچك از اين آسمان بزرگ مال ماست. ميدانستيم كه بايد اميدوار باشيم. ميدانستيم كه روزی به هدف ميرسيم. و ميدانستيم كه راهی كه شروع كرديم راهيست دراز و پر پيچ و خم كه هنوز خيلی از آن باقی مانده بود.
پناهندگان سياسي ...
بعد از سيرندورف به دهانی بنام اوتينگن تقسيم شديم. دهاتی با جمعيت تقريبا ۶۰۰ نفر. اولين شهر تقريبا بزرگ با اوتينگن بيشتر از ۱۵ كيلومتر فاصله داشت . ما هم در آنزمان تكه كاغذی بعنوان كارت شناسائی در دست داشتيم كه فقط تا ۱۲ كيلومتر اجازه سفر داشتيم. ساده بگويم انگار كه تبعيد شده بوديم.
ساختمان بزرگی كه در آن سكونت ميكرديم ساختمان سه طبقه ايی با حدود ۳۰ اتاق بود ، كه در هر طبقه آن يك توالت و حمام قرار داشت و در طبقه همكف آشپزخانه بزرگی برای مصرف همگاني.مسئول ساختمان مردی بود به نسبت خوش اخلاق بنام آقای مارتين با كلاهي پردار مخصوص ايالت بايرن و لهجه بايرنی غليظ كه برای ما تازه واردان اصلا قابل فهم نبود . خانمی هم كه مسئول كارهای اداری پناهندگان بود در طبقه همكف كار ميكرد.
اكثر پناهندگان ايرانی بودند و بقيه عرب ، لهستاني، چكسلواكی و سری لانكائي.يكبار در هفته مواد غذايی را بصورت جيره هفتگی ميگرفتيم كه شامل برنج ،مرغ ، آرد ، ميوه ، حبوبات ، نوشيدنی و غيره بود. به خاطر دارم كه هر بار هنگام تقسيم مواد غذايی هموطنان عزيز هميشه به مجادله ميپرداختند زيرا كه يكی موز بيشتر گرفته بود و ديگری مرغش بزرگتر بود. در حالی كه همين افراد در همان روزهای اول ،يا همه خود را مهندس و دكتر معرفی كردند و يا پدرانشان از افراد موند بالا و شخصيتهای مهم مملكت بودند. گرفتن مواد غذايی هميشه با احساسات مختلف توام بود. زيرا كه آقای مارتين هم هميشه با ديدن دعوای هموطنان به آنها مرغ چاقتر يا موز بيشتری صدقه ميداد. از طرفی ايرانيها پناهنده سياسی بودند. همه ادعا داشتند كه در ايران تحت تعقيب قرار گرفتند و همه سعی بر اين داشتند كه خود را سياسی جلوه بدهند. حتی در اين مورد چشم و هم چشمی نيز ميكردند . برخی نيز موضوع را كاملا سری جلوه ميدادند زيرا كه ميترسيدند كسی كيس سياسی شان را كپی كند.
حدود ۱۶ ماه در اوتينگن بسر بردم. مشاهده افراد مختلفی كه در ساختمان سكونت داشتند يكی از سرگرميهای آنروزهای من بود. روزی دعوای ميان دختری بنام فريبا كه شخصيت مزاحمی داشت و شغلش عكاسی بود و همواره با يك دوربين به گردنش در همه جا حضور داشت ، و مردی بنام فرامرز كه با همسر و پسرش در طبقه سوم سكونت داشتند را مشاهده كردم. فريبا خانم بخاطر دخالت بيجايی كه در دعوای ميان پسر آقا فرامرز و بچه ديگری كرد، آنچنان كشيده ايی از آقا فرامرز نوش جان كرد كه مدتها موضوع خنده و شوخی ميان ما بود.هر چند وقت يكبار در گوشه ايی دعوايی رخ ميداد كه مسئولين ساختمان را بهت زده ميكرد. بارها نظاره گر دعوای ميان خانمهايی بودم كه سر لباسهای دست دوم و قديمی بود، كه برای پناهندگان بعنوان هديه می آوردند.
در دهات اوتينگن هم ساختمان ما انگشت نما بود. يك خانواده عرب كه ۸ فرزند داشتند در طبقه همكف زندگی ميكردند. پدر صبحها فرزندانش را برای دزدی به بيرون ميفرستاد و بعد از گذشت يكی دو ساعت بچه ها با دستان پر بخانه بر ميگشتند. اكثرا سبزيجات از باغ خانه های مردم ده ميدزديدند.در طبقه ما پدری با دو فرزندش بود. مردی عجيب ، از همان روز اول مشخص بود كه از روان سالمی برخوردار نيست. من گمان ميكردم كه با بچه های خود بدون آگاهی مادرشان از ايران گريخته. روزها بچه ها را در اتاق محبوس ميكرد و خود به گشت و گذار ميرفت. بارها بچه ها را پشت پنجره می ديدم كه گريه ميكردند . گهگاه آقای مارتين در اتاق را باز ميكرد و بچه ها را تميز ميكرديم و به آنها غذا ميداديم. ولی از آنجاييكه مردك دست بزن داشت و داد و بيداد راه می انداخت دوباره در را قفل ميكرد كه اتفاق غير منتظره ايي رخ ندهد.
من هم بشدت مشغول آموختن زبان آلمانی بودم زيرا مانند انسان لالی بودم كه حتی با شنيدن ناسزا نيز كاری بجز لبخند زدن نداشت. بعد از چند ماه مسئول طبقه شدم و كارهای ترجمه را انجام ميدادم كه البته كار مهمی نبود ولی برای من بخاطر يادگيری زبان بسيار مورد استفاده بود. روزها ۸ تا ۹ ساعت بتنهايی زبان ميخواندم. كاری بجز اين نداشتم،در انتظار دادگاهی بودم كه در آن كيس پناهندگی ارائه ميشد و جريان اقامت در آلمان مشخص ميگرديد.
عشق و علاقه ام به رضا نيز روز به روز بيشتر ميشد. با عشق به او ميتوانستم روزها را بهتر سپری كنم. به او ميگفتم دوستت دارم ولی او ميگفت وقتت را تلف نكن. بار ديگر گرفتار عشق يكطرفه شده بودم. ولی با او بودن همه چيز بود.روزها و شبها ميگذشتند تا ۶ماه بعد ، برادرم تماس گرفت و خبر داد كه او نيز در آلمان بسر ميبرد. از خوشحالی نميدانستم چكار كنم. به من گفت كه بزودی برای ديدن ما به اوتينگن خواهد آمد. با اينكه اجازه سفر بيشتر از ۱۲ كيلومتر را نداشت ولی به ما قول داد كه بزودی بيايد.حال مشكل بزرگی داشتم ...آيا بايد برای برادرم از دوستی ام با رضا تعريف ميكردم ؟ آيا برادرم عكس العمل مثبتی نشان ميداد؟ سر درگم بودم . رضا هم كه مانند من از اين ديدار دوباره با بهترين دوستش كمی ميترسيد به من گفت كه از رابطه مان چيزی نگوييم.وای بر من !!!...
كسی را دوست ميداشتم كه بهترين و صميمی ترين دوست برادرم بود. عشقی بود محكوم به شكست.ايا اين عشق قدغن بود؟
حكم جدائي...
شبی با شنيدن صدای در از خواب بيدار شدم ، برادرم بود . انگار دنيا را به من داده بودند . در آغوشش كشيدم و بوسيدمش . وای كه چقدر دلنشين بود بوی آشنای تنش، شنيدن صدای گرمش، ديدن چهره دوست داشتنيش. يگانه برادرم روبرويم ايستاده بود و به من لبخند ميزد.
شب تا صبح با رضا و شهرام به گفت و گو نشستيم و از تجربه های تلخ گفتيم. از آنروز به بعد برادرم هر چند هفته يكبار به ايالتی كه در آن تقسيم شده بود، ميرفت تا كسی از نبودن او بويی نبرد ،زيرا كه ترك آن ايالت برايش قدغن بود. از آقاي مارتين تختی برای او گرفته بوديم و حال تخت ۳ طبقه داشتيم.
برادرم از رابطه من و رضا چيزی نميدانست يا شايد هم كه ميدانست و به روی خودش نمی آورد. رضا هم طوری رفتار ميكرد كه انگار نه انگار. با بودن برادرم فاصله ميان من و رضا هم بيشتر و بيشتر ميشد. روزی از روزها بخاطر نمی آورم چگونه؟ با دختری بنام رناته ، اولين آلمانی خارج از هايم، آشنا شديم . دختری دهاتي ، با صورتی نه چندان دلنشين . لباسهای عجيب و غريبی هم بتن داشت . بعدها فهميديم كه از هيپی های آلمانيست. ماشين سبز رنگ كوچكی داشت كه با آن ما را با طبيعت و شهرهای دور و اطراف آشنا ميكرد. برای ما دوستی با رناته هدیه بزرگی بود زيرا كه از دنيای داخل هايم به خارج ميرفتيم و ساعات سخت را كمی فراموش ميكرديم.
بعد از مدتی رناته هر روز به سراغ ما ميامد و رضا شديدا با او گرم گرفته بود. هر چند گاه يكبار برادرم را در حال پچ پچ با رضا ميديدم . ديگر برای گشت و گذار با رناته از من سوالی نميكردند و تنها به گردش ميرفتند.احساس بدی بود . رناته كم كم علاقه اش را به رضا علنا نشان ميداد و من فقط نگاه ميكردم و بخود لعنت ميفرستادم بخاطر اين عشق . حال يقين داشتم كه عشق به بهترين دوست برادرم آينده ايی ندارد، زيرا كه اگر به عشقم اعتراف ميكردم يقينا دوستی ميان شهرام و رضا بهم ميخورد. از طرفی زمانی كه شهرام نبود، دوباره رضا رفتارش با من مانند گذشته بود و اين جريان ذهن من را به شدت آشفته كرده بود. هر بار هم به من ميگفت كه سكوت كنم، زيرا كه موقعيت خوبی برای گفتن حقيقت نميباشد. به او ميگفتم كه دوستش ميدارم ، ولی او ميگفت من دوستت نميدارم وقتت را تلف نكن!... رفتار رضا برايم قابل فهم نبود. از يك طرف ميگفت دوستم نميدارد، از طرف ديگر وقتی با من تنها بود رفتار مهربان و عاشقانه ايی داشت و از سوی ديگر وقتی رناته ميامد رفتارش با من عوض ميشد و رناته را با نگاه های آنچنانی مينگريست.
ای كاش كه آنزمان با تجربه تر بودم. نميدانستم كه در عذابم . نميدانستم كه گذشتن از اين عشق روزی برايم ناممكن خواهد بود. روز به روز با محبتهای بيشمار سعی بر جلب كردن رضا به سوی خود داشتم .تا اينكه در همان روزها نامه ايی از دادگاه برايم رسيد و برای ارائه كيس احضار شده بودم. كيسی كه ارائه ميكردم واقعيت نبود ، داستانی بود خيالی ساخته ذهن من و شهرام و رضا ...كوششی برای رسيدن به آينده ايی بهتر. من نيز همانند شاگردی ممتاز به ياد گيری كيس پرداختم و در روز موعود با رضا به شهر نورنبرگ رفتيم ،تا اين دادگاه كذايی را از نزديك ببينيم.
ساختمان دادگاه، ساختمان معمولی بود بصورت يك اداره كه در يكی از اتاقهايش ميز و صندلی گذاشته بودند و سوال و جواب ميكردند. آقای قاضی دادگاه در آنروز بشدت سرما خورده بود. بدخلق بود و مريض. حدود يك ساعت از من سوال و جواب ميكرد . مترجم ايرانی نيز گفته های من را برايش ترجمه ميكرد . من هم بعد از خواندن ماهها زبان آلمانی همه را ميفهميدم و گهگاه هم خود به نكته هايی اشاره ميكردم. در آخر قاضی دادگاه به من لبخندی زد و گفت چطور توانستی در اين مدت كوتاه به اين خوبی آلمانی ياد بگيري؟ به او گفتم از بيكاري!... از نداشتن مشغله!... و در آخر از او خواهش كردم كه به اين انتظار طولانی بزودی پايان بدهد. از دادگاه كه بيرون آمدم اشخاصی كه منتظر نوبت خود بودند ميگفتند كه خيلی زود كارم تمام شده بعضی ها بيشتر از ۴ ساعت در اتاق سوال و جواب ميشوند!..
وقتی كه به آنروزها فكر ميكنم ميبينم ۲ سال از بهترين سالهای عمرم، از بهترين سالهای جوانيم بيهوده هدر رفت .بعد از ۴ ماه جواب قبولی ام آمد ، از خوشحالی در پوستم نميگنجيدم . فقط به فكر اين بودم كه ميتوانم همانند يك انسان آزاد و معمولی به هر كجا كه ميخواهم سفر كنم . ولی تنها نگرانيم رضا بود هنوز خبری از نامه دادگاهش نشده بود و هنوز منتظر بود.نميدانستم كه چه خواهد شد؟ نميدانستم كه بايد به كجا بروم؟ فقط ميدانستم كه قبولی من در دادگاه حكم جدايی من از رضاست.
كوچ دوباره...
بعد از ۲ ماه جواب دادگاه رسيد. جواب قبولي. خيلی خوشحال بودم زيرا كه ميدانستم زمان انتظار به پايان رسيده. حال بايد به فكر جايی برای زندگی آينده ميافتادم. برادرم گفت كه يكی از دوستانش همراه با همسرش در شهری بنام كيل كه در چند كيلومتری شهر هامبورگ قرار دارد ، زندگی ميكند و شايد آنجا برای زندگی بد نباشد. من نيز مثل هميشه حرفش را پذيرفتم . از طرفی جدائی از رضا و برادرم برايم سخت بود، ولی ميدانستم كه يكديگر را می بينيم، از طرف ديگر بايد هايم را ترك ميكردم. همه تبريكی گفتند و من نيز بعد از گرفتن پاس آبی رنگ پناهندگی كه سند آزاديم بود ، وسايلم را بستم و در شبی تاريك و سرد دهات كوچك اوتينگن را به تنهايی به سمت كيل ترك گفتم . شهرام و رضا بهمراه رناته كه من را به ايستگاه قطار رسانده بود، همراهيم كردند و با چشمان خيس از آنها جدا شدم.
بارديگر نميدانستم چه در انتظار است؟ كيل را نميشناختم .شديدا مضطرب بودم، زيرا كه ميدانستم در عشقم شكست خوردم. ميدانستم كه سفر بزرگ زندگيم با رضا به سرزمين ديگر تا به آنجا به پايان رسيده ست.
بعد از ۱۲ ساعت به شهر كيل رسيدم . بنا بر راهنمايی پسر هيپی كه در قطار هم صحبتم بود ، اولين كاری كه كردم خريد يك نقشه شهر بود و بعد از پرس و جو خلاصه با آوارگی فراوان اداره سوسيال شهر را پيدا كردم. در آنزمان هر پناهنده ايی بعد از گرفتن پاس بايد خود را به اداره سوسيال معرفی ميكرد. اداره سوسيال اداره ايست برای رسيدگی به تمام امور افراد بی سر پناه ،‌بيكار، بی هويت. اداره ايی كه مسئوليت پيداكردن مسكن و حقوق ماهيانه اشخاص را بعهده دارد، تا زمانی كه شخص موفق به پيدا كردن كار يا ادامه تحصيل بشود. اداره تعطيل بود.
من خسته و سرخورده موفق به پيدا كردن هتل كوچكی شدم و چون ۵۰ مارك بيشتر پول نداشتم اتاقی را برای يك شب با صبحانه كرايه كردم .فردای آنروز بعد از خوردن صبحانه، دوباره با چمدان سنگينم راهی اداره سوسيال شدم. جلوی ساختمان صف طويلی بود كه اكثرا افراد الكلی يا پانك بودند.
بعدها فهميدم كه اين اداره سوسيال مخصوص الكلی ها و پانكهاست و اداره سوسيال ديگری برای رسيدگی به امور پناهندگان نيز وجود داشته. همه نگاهها متوجه من كه تنها زن صف بودم ، شده بود. يكی از الكلی ها كه در اول صف قرار داشت جايش را به من پيشنهاد كرد. از او تشكر كردم زيرا كه تاب و توان ايستادن در آن صف طولانی رانداشتم.
بعد از ساعتها خلاصه اتاقی در خانه سالمندان به من پيشنهاد شد، بعنوان محل سكونت موقت. و من هم با خوشحالی پذيرفتم. ساختمان خانه سالمندان فقط مخصوص سالمندان نبود بلكه افرادی با اختلالات روانی نيز در آنجا زندگی ميكردند. در مجاورت اين ساختمان ، ساختمان ديگری بود كه آنرا ساختمان جوانان ميناميدند. جوانان بی سرپرست و از خانه رميده.
اتاقم در زيرزمين بود. زير زمينی سردو تاريك و بسيار بزرگ. ولی اتاقی بود با تمام تجهيزات و بسيار تميز و مرتب. برای قفل كردن در كليدی نداشتم. برای صرف غذا نيز ميبايست به اتاق غذاخوری بزرگ همگانی ميرفتم. حال ديگر وقت زيادی داشتم برای تماشای دور و اطراف.دور و اطرافم پر بود از تصويرهای عجيب و غريب. تصويرهايی كه تا به آنروز نديده بودم. باز يكبار ديگر درگير داستان جديدی از كتاب سرنوشت شده بودم.
اين صفحه از خاطراتم را هنوز كاملا بخاطر دارم . چه روزهايي!!!... چه تصويرهايي!!!...
ديوانه گان...
تنها پيرزن ساختمان ۹۰ سال عمر داشت و بهترين ساعات روز را با او سپري ميكردم. برايم از جنگهاي جهاني ميگفت و اينكه از جنگ جهاني دوم پسرش و تنها بازمانده خانواده اش را گم كرد و ديگر پيدا نكرد. محكوم بود به تنهايي. يكی ديگر از زنان عروسكي داشت كه همانند فرزندش از او نگهداري ميكرد. او را بغل ميكرد ، با او حرف ميزد، او را ميشست و تميزش ميكرد. به او غذا ميداد و هر بار لباسش را كثيف ميكرد و بعد با عروسك عصبانی ميشد و سرش داد ميكشيد و نفرينش ميكرد. تمام روز بی وقفه در حال صحبت با عروسكش بود.ميگفتند كه فرزندش را از دست داده. همه سيگاری بودند . روز اول هر وقت كه چشمشان به من ميافتاد تقاضای سيگار ميكردند. بعد از ۵ دقيقه بسته سيگارم را تماما هديه كرده بودم و از آنجائيكه پول زيادی نداشتم تصميم گرفتم سيگار را دانه ايی ۲۰ فينيك بفروشم. اين سرگرمی من بود و موجب خنده . زيرا كه تمام صحنه هايی كه در آن روزها ميديدم باعث شده بود از روحيه بدی برخوردار باشم.
ساختمان بغل دست هم ساختمانی بود پر از جوانان از خانه گريخته كه هر شب با دعوا و جيغ و داد خواب را ناممكن ميكردند. دور و اطرافم پر بود از انسانهای بخت برگشته و ديوانه... انسانهايی كه در مملكتشان هيچ كمبود مادی وجود نداشت و بزرگترين مشكلشان نبودن عشق و محبت در زندگيشان بود.
روزی بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم تا كيفم را بردارم و به خريد بروم. ازاداره سوسيال پول لباس گرفته بودم . ۳۰۰ مارك كه آنزمان مبلغ زيادی بود و برای خريد لباس ۶ ماه در نظر گرفته شده بود. در فروشگاهی چند تكه لباس و كفش را انتخاب كردم به طرف كاسه رفتم تا پول را پرداخت كنم. كيفم را كه باز كردم ديدم دريغ از يك فينيك. با كلی شرمندگی و سرخوردگی از فروشگاه بيرون آمدم و ميدانستم كه بدليل نداشتن كليد كسی وارد اتاقم شده و پولم را دزديده ست. در راه برگشت فقط به اين فكر ميكردم كه بعد از گذشت يكسال و چندی كه از خانه و كاشانه بدور بودم حتی يك جوراب هم نخريده بودم و تا به آنروز لباسهايی كه از ايران با خود به همراه داشتم ميپوشيدم. حال آرزوی داشتن لباس نو را چند ديوانه زنجيری برايم محال كرده بودند.
مسئولين ساختمان بعد از شنيدن داستان فقط ابراز تاسف كردند و گفتند كه سعی بر اين خواهند داشت كه كليدی در اختيارم بگذارند. تمام كوششی كه برای پيدا كردن پولم كردم بيهوده بود و من مانده بودم و كيف خالي.فردای آنروز وسائلم را جمع كردم و با چمدانم به اداره سوسيال رفتم. در اتاق مرد كارمند را گشودم و به او گفتم اگر امروز جای ديگری برای زندگی برايم در نظر نگيرد، همانجا در ساختمان سوسيال ميخوابم.
بعد از گذشت چندين ساعت در يك هتل كوچك اتاقی برايم كرايه كردند و ليستی در اختيارم گذاشتند كه در آن چندآپارتمان و اتاق برای كرايه وجود داشت . تصميم گرفتم كه از فردای آنروز به دنبال خانه بروم. بعد از يكهفته اتاقی در يك خانه بزرگ كرايه كردم . خانه ايی كه دارای اتاقهای متعددی بود و هر اتاقش متعلق به يك نفر . دو حمام و دستشويي هر كدام در يك طبقه .ماشين رختشويی وجود نداشت و بايد برای شستن رختها با اتوبوس به اولين رختشورخانه كه حدود يكساعت با آنجا فاصله داشت ميرفتم. ولي اتاقم تقريبا بزرگ بود و مبله . اولين تجربه زندگی در يك خانه همگانی .اولين شب را در اتاقم از خاطر نميبرم. فكر ميكردم كه اين آغاز راهی دراز است . راه زندگی من در آلمان . راهی ناشناخته و پر پيچ و خم
خيانت...
كيل شهر بزرگی نبود ولی بندری داشت كه هر چندگاه كشتيهای بسيار بزرگ در ‌آن لنگر می انداختند و شهر پر ميشد از چهره های رنگارنگ. كتابخانه بزرگی داشت كه محل مورد علاقه من بود و اوقات فراغت را در آنجا ميگذرانيدم. با افراد خانه نيز آشنا شده بودم و گهگاه با هم در آشپزخانه گپی ميزديم. دختر صاحبخانه كه در طبقه همكف با من همسايه بود شديدا سعی بر اذيت و آزارم داشت. از خارجيها دل خوشی نداشت . اگر در آشپزخانه غذا يا آب روي گاز داشتم خاموش ميكرد. نامه هايم را كنار صندوق پستی ميانداخت . مدام سعی بر اين داشت كه به من طريقه نظافت كردن را بياموزد. پسر جوانی كه از اهالی برلين غربی بود بنام اوو+
برايم تعريف كرد كه اين خانم با همه سر ناسازگاری دارد. به من توصيه كرد كه رو در رويش بايستم و آزارهايش را بدون جواب نگذارم.
بعد از حدود يك ماهی كه در آنجا بسر ميبردم خلاصه انتظار به سر رسيد و برادرم و رضا به ديدنم آمدند. در اتاق كوچكم ديگر احساس تنهايی نميكردم. دلم برای هر دويشان آنچنان تنگ شده بود كه با ديدن چهره هر دو گريه ام گرفت. رضا هنوز وضعيت مشخصی نداشت و برادرم نيز منتظر نامه دادگاه بود. روزها با هم به مركز شهر كيل ميرفتيم و به گشت و گذار ميپرداختيم. روزی كه برادرم به حمام رفته بود رضا به من گفت كه دلش برايم خيلی تنگ شده بوده و خوشحال است از اينكه من وضعيت روبراهی دارم و ديگر در هايم زندگی نميكنم. خيلی رفتار عاشقانه ايی داشت.ولی من دو دل بودم و ميدانستم كه كاسه ايی زير نيم كاسه اش است. نميتوانستم از او در مورد رناته بپرسم . از جواب او ميترسيدم ولی حدس ميزدم كه رابطه اش با رناته بسيار نزديك و صميمی شده ست . تا اينكه روزی رضا و شهرام با هم برای خريد خانه را ترك كردند و من كنجكاوانه كيفی كه رضا بهمراه داشت را باز كردم. كار درستی نبود، ولی نميخواستم خود را مسخره عشقی كنم كه آخر و عاقبتی ندارد. از طرفی ميدانستم كه رضا چندروزی بيشتر ميهمان من نخواهد بود و دوباره به هايم برميگردد.
در كيف رضا نامه هايی از رناته پيدا كردم به همراه عكس و گردنبند و چند چيز ديگر...اشك از چشمانم سرازير شد ، حال يقين داشتم كه رضا و رناته رسما با هم هستند و من بازيچه ايی بيش نيستم. به خاطر آوردم كه روزی رضا در همان آغاز سفرمان بعد از ديدن نامه های دوست پسر قديمی من رائد به من گفت كه نامه عاشقانه با خود به هر سو كشاندن كاريست بچه گانه و خنده دار. گفت كه از اين بچه بازيها اصلا دل خوشی ندارد و اگر من او را در كنار خود ميخواهم بايد دست از اين حركات بردارم. حال در روبرويم چندين نامه عاشقانه مسخره از دختری دهاتی ميديدم كه رضا حتی يك سوم معنی آن را نيز درست نميفهميد.از خود ميپرسيدم چرا ؟ چرا؟ چرا هميشه من درگير اين سرنوشت شوم هستم؟ چرا اينقدر ساده دلباختم ؟ چرا بايد عشق خودرا در قلبم پنهان كنم و از گفتن دوستت دارم بترسم؟ چرا بايد اينگونه به احساساتم پشت پا بزنند؟ چرا رضا اينگونه به من و عشق پاكم خيانت كرده بود؟ چرا هم با رناته بود و هم به من ابراز علاقه ميكرد؟
هميشه در لحظات سخت زندگيم به خود گفته ام شهره سخت باش!... شهره به ريش اين زندگی بخند!.... هيچكس و هيچ چيز نميتواند تو را بشكند... شهره بجنگ و از پا نيافت...عشق همه جا هست ... عشق هميشه هست...هزاران فكر در آن روزها در سرم بود و من گيج و منگ سعی بر اين داشتم كه شهرام از موضوع بويی نبرد. از همه خنده دار تر زمانی بود كه رضا ديد من با همسايه ام صميمی شدم، من را به گوشه ايی كشاند و گفت تا چشم منو دور ديدی گير دادی به اين؟ در آن لحظه انچنان خشمی در خود احساس كردم كه در موقعيت بعدی كه با رضا تنها شدم به او گفتم كه نامه های رناته را در كيفش پيدا كردم و ديگر حنايش پيشم رنگی ندارد.
فردای آنروز رضا كيفش را در دست گرفت و كيل را ترك كرد. برادرم هم كه كمی ناراحت بود از اين رفتن غيرمنتظره رضا، چند روز بعد دوباره به هايم خود برگشت.دوباره من بودم و دلی شكسته ولی اينبار راه درازی را در پيش داشتم ، نقشه های زيادی برای زندگيم كشيده بودم و ميدانستم كه دوباره روزی عاشق خواهم شد. دير يا زود.
دنيايی غريبه....
در طی تقريبا هشت ماهی كه در كيل زندگی ميكردم، تجربه های زيادی را بدست آوردم. روزها به ديدن شهر ميرفتم و با گوشه و كنارش آشنا ميشدم. از همه مهمتر اين بود كه دنيای دور و اطرافم با دنيايی كه در ايران داشتم زمين تا آسمان تفاوت داشت. آزادی را به تمام معنا مزه مزه ميكردم.برای اولين بار به سكس شاپ رفتم و به درونش كه برايم علامت سوالی بود نگاهی انداختم .مردانی كه سرگردان و شايد هم مشكوك در گوشه و كنارش بچشم ميخوردند و همه صورتهای كريح و عرق كرده و قرمزی داشتند. چشمانی كه با تعجب به من خيره شده بودند، و درهای بسته ايی كه از پشتشان صداهای مشكوك به گوش ميرسيد.
برای اولين بار با گروهی پانك آشنا شدم ، جوانهايی كه اكثرا از خانواده های مرفه جامعه بودند. بخاطر كمبود عشق و توجه مادر و پدرانشان اين زندگی عجيب را برگزيده بودند . صبحها بعد از ساعتها آرايش مو و صورت و آماده كردن لباسهای پاره و رنگی ، به خيابان ميامدند و به گدايی می پرداختند . از رهگذران تقاضای يك مارك ميكردند. بعد در ميدان شهر می نشستند و آبجو مينوشيدند ، سيگار ميكشيدند و عربده ميزدند . با رفتار اعتراض آميزشان شديدا مورد سرزنش مردم كوچه و خيابان بودند.
برای اولين بار با پسر هيپی آشنا شدم كه با دوست دخترش در يك اتاق با دو سگ و يك گربه زندگی ميكرد. برايم از سفرش به هند گفت و به اينكه زندگی بايد سراسر صلح و شادی باشد. رفتارش برايم غريب جلوه ميكرد. موهای بلند شانه نكرده اش، خانه بهم ريخته و كثيفش. اينهم شايد يك گونه اعتراض بود به جامعه ايی كه در آن بدنيا آمده بود.
برای اولين بار بهمراه همسايه ام به خانه يكی از دوستانش رفتيم . به اتاقی وارد شديم كه در گوشه اش قفسی پر از موش داشت . نه اين موشهای كوچك با مزه ، موشهای بزرگی كه معروف به پخش بيماريهای گوناگون هستند. قفس را باز كرد و اين موشهای تنفر انگيز همه جا ميلوليدند و من از ترس شكه شده بودم. ديدن اتاقك كثيف بهمراه ۱۵ موش ، ۳ سگ حالم را شديدا بد كرده بود.
برای اولين بار با دو نفر آشنا شدم كه برای امرار معاش موزيك ايرلندی مينواختند ، رهگذران به دورشان می ايستادند و ميرقصيدند. در اين سوی جهان انسانها چه آزاد بودند و چه خوش.
كيل پر بود از حوادث بزرگ و كوچك برای من، كه زندگی را در اين سوی جهان بتنهايی تجربه ميكردم.تنها عذاب ، غم تنهايی بود. دلتنگی ، بيكسي، نداشتن همصحبت. بعد از چندماه تشنه صحبت كردن با يك نفر همزبان بودم. فكر ميكردم چه حالی دارد گفتن سلام ، بوسيدن صورت يك هموطن ، حرف زدن به زبان مادري. با اينكه حوادث عجيب و غريب زيادی اتفاق افتاده بود احساس سردرگمی عجيبی داشتم. ناخودآگاه در خيابان اشك از چشمانم سرازير ميشد. بعد ها فهميدم كه اين مريضی دلتنگی بوده كه گريبان گيرم شده بود. در تمام مدت زندگيم در شهر كيل فقط با يك دختر ايرانی دانشجو آشنا شدم كه او هم بعد از چند هفته از كيل كوچ كرد و رفت. روزی بعد از تماس با برادرم تصميم به ترك كيل گرفتم . نميخواستم تنها باشم.دوباره كوله بارم را بستم و قصد سفر كردم